خاکستری

گاه نوشت های آدمی که نه سیاه بود نه سفید ...

خاکستری

گاه نوشت های آدمی که نه سیاه بود نه سفید ...

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب

به من می گویی حساس ... عبایی هم نداری که جلو این و آن تکرارش کنی. اگرچه به ظاهرم اصلا نمی خورد اما من هم عبایی ندارم از شنیدن چنین چیزی درباره خودم از دیگران. خیلی هم مهم نیست اما تعریف حساس را می شود بگویی؟ به چه کسی می گویند حساس؟

اصلا بر عکسش بگویم. یعنی اگر کسی هر چیزی شنید و هر رفتاری دید و خم به ابرو نیاورد حالت عادی دارد و حساس نیست؟ یا اصلا چون بالای لبم و اطراف صورتم پر از پشم و پیل است باید رویم به سنگ پا سور بزند و پوستم از کرگدن کلفت تر؟

راستش را بخواهی، قبل تر ها هم به این نتیجه رسیده بودم که انگار برای زن ایرانی باید مرد ایرانی بود. باید حداقل مقدار کمی هم که شده یغور بود و سخت. بی اعتنا بود و نشنیده گرفت خیلی حرف ها را. ببینی ناراحتی ها و تیرگی های چهره را اما دهانت را باز نکنی. بگویی خودش خوب می شود. گونه های خیس دیدی بگویی اشک مال زن هاست. 

راتش را بخواهی به این نتیجه رسیده بودم و دارم دوباره می رسم که اگر اینطور نباشی جای زن و مرد را عوض کرده ای. آنوقت جاهایی می شود که وقتی از تو آن تصور مرد گونه مزخرف دیده نمی شود، زن ماجرا آن نقش زمخت و بی اعتنا را بر عهده می گیرد و نقش مقابل می افتد به گردن تو. حساس می شوی، احساس بی توجهی می کنی، حس می کنی طرفت به جای دیگری غیر از تو مشغول است و ....

هر چیز وقتی بر سر جایش نباشد همین می شود. ماجرا بهم می ریزد. هیچوقت فکرش را نمی کردم و هنوز هم نمی کنم که مجبور بشم در زندگی ادا دربیاورم. وقتی می توانم صد در صد باشم، هشتادش بکنم که طرف مقابلم دور بر ندارد. صد سال سیاه نمی خواهم طرف مقابلی را که اهل دور برداشتن باشد. چه خودآگاه چه ناخودآگاه. قبلا هم گفته ام؛ حالم از خودم بهم می خورد اگر در زندگی بخواهم سر راهِ بودن و مایه گذاشتنم درجه و شیر بگذارم که بشود کم و زیادش کرد.

اشکال کار نمی دانم کجاست. در آن تعریف مرد ایرانی در ناخودآگاه توست که شخصیتی مثل را نمی پذیرد یا واقعا من مشکل دارم و مرررررد نیستم! شاید مشکل از اینجاست که گیر نمی دهم، بی محلی نمی کنم و گاهی شاید بیش از اندازه متوجه حضور واقعی و مجازی ات هستم که کار به اینجا رسیده. به جابجا شدن جاها در زندگی کلاسیک ایرانی!

صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت
گل بخندید که از راست نرنجیم ولی هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۶ ، ۰۱:۳۹
مرد خاکستری

یادمه یروز وسط حرفام با یه دوستی رسیدم به این جمله که "داشتن هر چیزی توو زندگی توعون داره" یا همون تاوان. این جمله همونجا متولد شد اما پشتش کلی فکر و یکم ام تجربه بود. واقعا داشتن کوچکترین چیزی هزینه داره، بها داره. باید دست کنی توو جیبت و خرج کنی. از پولت، از خوشیات، از آسایشت، از شرفت، از آبروت از عمرت! توو این دنیا از همون روز اول قانون گذاشته شده که باید توعون بدی. بعدنا بود که آقا نیوتون اومد گفت "هر عملی را عکس العملی است" و شما اگه به هوا ام لگد بزنی یه نیرویی وارد مولکولای هوا کردی که یجا تاثیر میذاره. شاید تو نفهمیش شاید خیلی مسخره باشه اما هست. پس چی شد؟ اینجا هرچی می خوای باید هزینشو بدی. ینی چی؟ میگم حالا.

***

یه زمانی، همون موقعا که تازه از عالم بچگی داشتم میزدم بیرون و داشتم می فهیدم بیرون چه خبره، با تموم خامیم نشستم فکر کردم که می خوام چیکار کنم. اونموقع خیلی بیشتر از الان رویای نوشتن داشتم، پیش خودم هدف گذاری کردم. نوزده سالم این طورا بود. گفتم ببین پسر جون هر غلطی می خوای بکنی بکن ولی یادت باشه تا بیست و پنج سالگی باید یه کاری بکنی. یه کار بزرگ، یه حرکت به اصطلاح خودمون خفن. یه کاری که بتونی به خودت افتخار کنی و اگه فک می کنی یه فرقی با بقیه داری اونموقع نشونش بدی. توو اوج جوونی. بعدش دیگه هنر نیست یکاری کردن! توو توهمات اون موقع مثلا یک جایگاه خیلی خوب و خاص توو کار یا چاپ کردن یه کتاب پر سر و صدا توو ذهنم بود. 

بهش رسیدم؟ هم آره هم نه!


***

حد فاصل اون تفکر و جایی که الان واسادم پنج شیش ساله. پنج شیش سالی که با همه فراز و نشیباش بهترین سالای عمرم بوده و حالا که از بالا نگاهشون می کنم خیلی دوسش دارم. چراشم میگم اما قبلش باید بگم خیلی عوض شدم. خیلی خیلی خیلی عوض شدم و اندیشم و فلسفه زندگیم مدام تغییر کرده. اولش خیلی خشک بودم. یسری چارچوب سفت و سخت گذاشتم که هیچ راه گریزی نباشه و مستقیم برسم به هدف. خیلی زود دیدم اصلا جواب نمیده! حداقل برای من جواب نمیده. آدمی نبودم و هنوزم نیستم که توو چارچوب جا بشم. بعد اومدم زدم همرو خراب کردم گفتم آدم اصلا نباید چارچوب داشته باشه. چارچوب چیه بابا. ولی خب نمی فهمیدم که پسر خوب بی چارچوبی ام که خودش یجور چارچوبه! اینکه اصرار داشته باشی هیچ قانون و باید و نباید در کار نیست خودش ینی باید و نباید! این شد که فهمیدم اصن از این خبرا نیست! 

***

داشتم از زندگیم می گفتم. زندگی شیش سال گذشته من از بعد کنکور به اینور در عین سادگی و معمولی بودن، به شدت غیر معمولی و پیچپیده شد. تغییرات بزرگ درونی من یکی دو سالی قبل از نوزده سالگی شروع شده بود اما اولش نفهمیدمش و بعشدم هم ریجکت میشد! تا بوغ میزد توو سرم درجا دکمه قرمزو می زدم. من به گفته همه بچه باهوشی بودم که استعداد ریاضیم خیلی خوب بوده و خیلی زود همه چیو می گرفتم. واسه همینم در راستای اهداف از پیش تعیین شده افتادم توو مسیر مهندس شدن. غافل از اینکه خوندن یدونه کتاب* یه کبریتی درون من زده بود که آتیششو نمی فهمیدم. وقتی فهمیدم که دیگه هیچی از اون آدم سابق باقی نمونده بود. خلاصه من شدم آدمی که رشته مهندسی دانشگاه سراسری و البته شهرستان رو ول کردم و اومدم تهران دانشگاه آزاد. چرا؟ چون چیزی که می خواستم اونجا نبود! و این اولین تصمیم من در زندگی برای خودم بود. مشت اول!

***

همون اول اون بالا گفتم هرچی می خوای باید تاوانشو بدی. تاوان حرکت انتحاری و تصمیم انفرادی منم جنگ و دعوای کشدار و بی پایان با خونواده بود. که چرا دانشکاه سراسری رو ول کردی اومدی آزاد. که چی بشه؟ اینهمه درس خوندی بری آزاد؟ و ... . خلاصه منم این وسطا علاوه بر جنگ و دعوا که حالا بهش میگم هزینه، داشتم به این فکر می کردم که خب ... اگه اونو دوس نداری چی دوس داری؟ اونموقع دیگه آتیش درونمو دیده بودم. کم کم فهمیده بودم همه چی زیر سر اون کتابس که من دیگه تحمل یه ساعت کلاسای مهندسی رو ندارم. پس با سر رفتم توو ادبیات داستانی و سینما. دو تا مقوله ای که مخصوصا از ادبیات داستانی فهمیدم یچیزایی هست به اسم فلسفه که خیلی مهمه! نه اینکه ببینیم فیلسوفا چی می گن و چی گفتن! اینکه تو چی می گی! فلسفه ات چیه! این وسط مسطا ام دیدم آدم خیلی پیچیده تر از این حرفاس. باید یکم روانشناسی بدونی. معجون فشرده همه اینا شد اینکه بفهمم واقعا چی می خوام (اینکه خود واقعیم رو پیدا کنم و حرفشو بشنوم) و بعدش برداشتم از زندگی رو برسم بهش. اینکه چطور می خوام زندگی کنم.

 ***

بعد از اینکه فهمیدم نه بی چارچوبی درسته نه داشتن چارچوبای محکم که همه جا رو گرفته، آروم آروم رسیدم به این گزاره که "هیچی توو این دنیا قطعیت و قاطعیت نداره". سر همونم سر در اینجا نوشتم خاکستری. فهمیدم همه چی حد میانه اس و وقتی برنده ای که این میانه هرو پیدا کنی. فهمیدم یوقتایی باید همه چارچوبارو بریزی دور و یه وقتایی باید تا ته توانت پاشون وایسی. فهمیدم وقتی خدا گفته این دنیا نه جبره نه اختیار، یعنی چی. ینی مجبور به انجام هیچ کاری نیستی صد در صد ولی اختیار کاملم نداری. ینی هم مجبوری و هم نیستی. ینی مجبور نیستی خوب زندگی کنی. مجبور نیستی طبق عرف و دین و ... زندگی کنی اما اونموقع مجبوری پای عواقبش واسی. مجبوری توعونشو بدی. مجبوری هزینشو بدی! گرفتی؟ واسه هرچیزی که می خوایم باید هزینه بدیم.


*** 

من فهمیدم الان من چی می خواد. فهمیدم دوست دارم کاری رو انجام بدم که با نوشتن سر و کار داشته باشه. به نویسنده شدن از همون نقطه صفر فکر کردم به اینکه بشینم چند سال جبران تمام سالای از دست رفتم کتاب بخونم و بعد شروع کنم به نوشتن. سرمو چرخوندم داداشم دیدم! توو تمام این سالا هیچوقت اینجوری به کارش نگاه نکرده بودم. به اینکه روزنامه نگاره و چقدر جذابه کارش. چقدر درگیره با نوشتن. گفتم واسه شروع خیلی ام خوبه. با کاراموزی و چس ماهی شروع کردم و دیدم واقعا لذت داره برام. الانم بعد پنج سال عاشقشم و به قول قدیمیای کار فهمیدم کرمشو دارم. حالا که اینجا واسادم هنوز تصمیمم اینه که روزنامه نگار بمونم. نمی دونم بعدش چی میشه ولی دوسش دارم. خیلی کارا می خواستم و می خوام بکنم توو کار که نشده یا اونقدری براش تلاش نکردم که بهش برسم اما خوشبختانه یا متاسفانه از جایی که هستم راضی ام. 


*** 

تموم این شیش سالی که گذشته، گفتم که خیلی بی نظم و غیر معمولی زندگی کردم. هرکاری دلم خواست کردم. هرچی توو تموم این سالا درآوردم خرج کردم، تعطیلی ای نبود که سفر نرم، تقریبا همین جوری بخوام بگم نصف ایرانو رفتم و خیلی کارا کردم و خیلی جاها رفتم که بقیه آرزوشون بود. ولی خب همون اول گفتم که باید هزینشو داد. هزینه من این بود که الان در بیست و پنج سالگی هیچی ندارم، درسم بعد شیش سال همون طور نیمه تموم مونده و سربازی هم نرفتم! اون بالا گفتم که بهترین سالای عمرم بوده و واقعا از ته دلم راضی ام که تا نهایت توانم هرطور دلم خواسته زندگی کردم اما هزینه هاشم ایناس. هزینه هایی که  شاید واقعا هم خیلی سنگین باشه و اصلا شاید می تونسته پرداخت نشه. خیلیا همین طوری زندگی کردن اما به بقیه کاراشونم رسیدن اما من نه! من فقط سعی کردم زندگی کنم و فکر می کنم موفق شدم!

***

من امروز بیست و پنج سالم تموم شده. وسطای آذر تموم شد. هیجدهمش! باورم نمیشد که یادم بره یروز اما روز قبل تولدم تازه یادم اومد. یادم اومد که بیست و پنج سالم داره تموم میشه و قرار بود یه کار بزرگ بکنی توو زندگیت. کوش الان؟ یه بیست و چهار ساعتی توو خودم بودم و داشتم بالاپایین می کردم همه چیو. اتفاق بزرگ و خاصی توو نوشتن و کار واسه من نیفتاده. خیلی با تجربه تر شدم اما اصلا با اون کار بزرگی که توو فکرم بود قابل غیاث نیست. من اما قرار بود یه کار بزرگ توو زندگیم بکنم و توو اوج همه این فکرا رسیدم به نتیجه این شیش سال. نگاه کردم به خودم. از خودم پرسیدم می دونی می خوای چیکار کنی؟ می دونی چطور می خوای زندگی کنی؟ دیدم جوابم مثبته. دیدم الان واسه خودم هرچقد ناقص اما یه فلسفه کامل زندگی دارم. خودمو تا حدود زیادی میشناسم و "بلدم چطور زندگی کنم". 

و دیدم این می تونه همون کار بزرگی باشه که قول داده بودم تا بیست و پنج سالگی بهش برسم. حتی چه بسا خیلی بزرگ تر از اون.


***

باز میگم شاید و حتی قطعا میشد من امروز همینجا واساده باشم، با همین مشخصات ولی مجبور نباشم توو این سن بدون تحصیلات دانشگاهی برم خدمت اونم توو بیست و شیش سالگی. اما این انتخاب من بوده که البته بخشیش رو مجبور شدم! و اصلن ناراحت نیستم ازش و دوستشم دارم. شاید نود و نه درصد آدما ام وضعیت منو بشنون افسوس بخورن و شروع کنن به نصیحت اما من که امروز اینجا دارم اینارو می نویسم خوشحالم. تنها دغدغم بعد همه اینا تنهایی بود. برای رسیدن به اینجا خیلی تنهایی کشیده بودم و دیگه کشش رو نداشتم. رفتار با این تنهایی ام خودش کلی فراز و نشیب داشت اما وقتی آدم تکلیفش با خودش معلوم باشه، بالاخره جفتشو پیدا می کنه. عین من که یهو دیدم این آدمه چقد مال منه! دستمو دراز کردم اونم دستمو گرفت. من خواستم تنها نباشم. مجرد نباشم . متاهل باشم. اصن عاااااشق باشم . پس باید هزینشم بدم! هزینه عشق!


* کتاب 1984 - جرج اورول

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۵ ، ۰۲:۴۴
مرد خاکستری
  • عشق

  • سرت پایین است. نه از روی خجالت. بلکه چیزی شبیه خستگی یا شاید هم بی حوصلگی. صدای پا می شنوی، آرام ترین صدای پایی که تا امروز به گوش بشر رسیده. سر بلند می کنی و می بینی یک نفر در راه است، آن هم راه تو. راهی که دیگر مدت ها بود فکرش را هم نمی کردی همراهی گذرا درونش پیدا کنی. 
    نزدیک تر که می شوی عطری آشنا می شنوی که هوش از سرت می پرد. نگاه می کنی ... نگاه می کنی ... نگاه می کنی ... جل الخالق! مگر می شود در غریبه ای اینقدر آشنایی ببینی؟ باورت نمی شود ... دست که دراز می کنی نگاهت می کند ... دست هایش را می آورد جلو و آرام توی دست هایت قلابشان می کند ...
    انگار تمام رویاهایت را یکجا آورده اند توی واقعیت و تحویلت داده اند! 
    یک نفر در راه دارد می آید ... یک نفر همین امروز، بیست و چند سال پیش چشمش را به روی این دنیا باز کرده و حالا قرار است همراه تو باشد ...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۹۵ ، ۲۲:۵۰
مرد خاکستری
  • تاریکیتاریکی همیشه هم بد نیست. نور باید فقط مهمترین نقطه را روشن کند. مثل سالن سینما، صحنه تئاتر یا وسط سن. جایی که باید مرکز توجه باشد. درست همان جایی که دلت می خواهد و اصلا باید دیده شود. 
    باقی را بریز دور! حواست به چراغ باشد، به راه روشن. بیراهه ها را با تاریکی تنها بگذار ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۹۵ ، ۲۲:۴۰
مرد خاکستری
  • مقوله عجیب و غریبی است. همان اول کار که بند نافت را می بُرند، می دود توی جانت. زار می زنی که چرا باید "تنها" باشم. آرام هم نمی شوی تا اینکه تا بری به امن ترین جای دنیا؛ آغوش مادر.
    سال های بعد از آن تا قبل از اینکه هورمون های بدنت بریزد به هم و جنسیتت را فریاد بزند، از تنهایی می ترسی. تنهایی برایت برادر تاریکی است، خواهر کابوس است و فرزند نا امنی.
    پیش از بلوغ است که این تنهایی روی خوشش را نشان آدم می دهد. از همان دوران است که کم کم نیاز به تنهایی را حس می کنی و می شود جزئی از زندگی ات اما هنوز هم حس خوبی به آن نداری.
    در اوایل جوانی و سال های پس از آن است که تازه لذت تنهایی را می چشی. گاه و بی گاه منتظری که آغوشت را باز کنی تا بیاید بنشیند کنارت. گاهی به در و دیوار می زنی تا همه را کنار بگذاری و به آن برسی. 
    این عشق و نفرت نسبت به این پدیده مرموز تا ابد ادامه دارد. مثلا بعضی ها هستند که می ارزد به خاطرشان، برای همیشه قید تنهایی ات را بزنی. بعضی های دیگر آنقدر عزیزند که می شوند رفیق تنهایی ات، اصلا جزئی از آن! بدون آن ها دیگر تنهایی هم معنی ندارد. بعدشان اصلا دیگر هیچ چیز وجود ندارد! 
    و چقدر رویایی است و ایده آل، داشتن چنین آدم هایی که توانایی حضور در تنهایی ات را داشته باشند و تنهایی شان را دو دستی تقدیمت کنند.
    ***********
    تنهایی با انسان به دنیا آمده و تا ابد همراهی اش خواهد کرد. او هست و چیزی که همواره تغییر می کند حس ماست. اینکه امروز، حالا و در این لحظه دوستش داریم یا نه!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۹۵ ، ۲۲:۳۵
مرد خاکستری

عاشقیت مساویست با حساسیت. آدمِ عاشق عند حساس های عالم است. زن حامله و مادر جوان از دست داده را هم می گذارد توی جیبش. هرچقدر هم که عاشق تر باشد، حساس تر می شود. حساب دو دوتاست. اصلا هرکه را عشقش بیش، حساسیتش بیشتر. یعنی اینکه از روزی یکبار و دوبار سراغ گرفتن از یار می رسد به جایی که نیم ساعت بی خبری برایش یک عمر می گذرد.

عاشقیت بی قراری می آورد. بی قراری های مدام، شیرین و گاهی کلافه کننده. یکهو به خودت می آیی و میبینی یک ساعت تمام است که رفته ای توی فکر و داری الکی گوشی را بالا و پایین می کنی تا مگر پیغامی و تماسی قرارت بدهد. وقتی روز دیدار می رسد، از صبح علی الطلوع که چشم هایت را باز می کنی، داری فکر می کنی که کی ساعت پنج می شود تا برسی به یار و دست هایش را بگیری و بیاوری بالا. آن جا که بدور از خجالت از نگاه مردم در هر نقطه ای از شهر که باشی مهر لب هایت را بکوبی روی دست های ظریفش. عاشق بی قرار همین ها می شود. بی قرار عطر یار، لبخند یار و صدایش، که انگار آب روی آتش است.

***

هیچوقت در زندگی قدر و اندازه دستم نبوده. اصلا آدم این حرف ها نبودم. درست یادم می آید که هفت هشت ساله بودم که بابا شروع کرد به دادن پول توو جیبی ماهانه. ماهی یک بار به من پول می داد و من هر ماه همان اول تمامش را خوراکی می خریدم و می آمدم خانه. هیچگاه هم پشیمان نبودم که چرا نگهشان نداشتم. اغلب هم بالاخره از یک جایی پولی میرسید و تا آخر ماه بی پول نمی ماندم. هیچوقت در زندگی فکر این را نکردم که کاری را که دارم انجام می دهم برایش کم بگذارم. اگر قرار بر کمک بوده، چه مادی چه معنوی، یا کمک نکردم و یا تمام توانم را گذاشته ام. اگر یکی را یکبار در عمرم دیدم، همان یک بار را ترجیح دادم بهترین شکل ممکن باشم برایش. یا نباشم و یا بهترین باشم. وفتی قرار بر احترام بود یا محترمانه ترین رفتار ممکن را با معتاد کارتن خواب انجام دادم و یا به به بزرگترین مقام مملکتی و کشوری و دینی پشت کردم و رفتم سراغ کار خودم. کلا آدم اندازه گیری نیستم و نبودم "عشق". هیچوقت نبودم و حالم از آدم های که اندازه می گیرند بهم می خورد. 

حالا که دوران عاشقی رسیده، در عشق هم اندازه سرم نمی شود. یا نباید یکی را وارد زندگی ام می کردم و یا حالا که این کار را کرده ام، تمام زندگی ام را باید بریزم به پاش. اندازه ندارد. این یکجا باید یا صفر بود و یا صد. حد وسط بوی گندی می دهد. شل کن صفت کن های مردم در این ماجرا دلپیچه ای ابدی را مهمان دل و روده ام می کند. بوی گند می دهد احساس هایی که پنهان و یا زیادی پیدا می شوند. 

*** 

آدم که عاشق می شود باید تمامش، به بهترین شکل ممکن برود در اختیار معشوق. معشوقی که او هم تمامش را دو دستی بیاورد جلو. آن هم بی هیچ حرف اضافه و منتی. فقط در این صورت است که می شود بی حساب و کتاب خرج کرد. احساس را می گویم. این جاست که می ارزد له له آن آدم را بزنی تا برسد از راه و وسط شلوغ ترین میدان شهر دست هایش را بب....

گفتم که حالم از حساب و کتاب هم بهم می خورد. از این که بیایم لحظه لحظه دلتنگی هایم را، کرور کرور مهر و محبتی که در دلم آب می شود و صخره صخره غرورم که زیر پا له می کنم را حساب کنم. آن هم برابر آدمی که قرار است همان طوری باشد که باید. همان آدمی که در برابرش نه نیازی به خودخواهی طبیعی انسانی داشته باشی، نه به حفظ فاصله و نه غرور. که تمام این ها سلاح های طبیعی و خدادی انسان است در برابر همنوع هایش. 

ای عشق، سلاح هایت را بینداز زمین! آخر نامردی است که اسلحه در دستت بگیری! آن هم برابر سرباز بی سلاحی چون من که تمام اسلحه هایش را زیر پا لِه کرده و پرچم سفید را توی دست هایش تکان می دهد.

***

آدم ها را نمی دانم، از همان وقتی که بعد از ماه ها فکر کردن و مطالعه مفهومی از عشق را توی ذهن نقاشی کردم، به اینجا رسیدم که عشقی عشق می ماند و جدایی از هر نوعش را در پی ندارد که عاشق و معشوقش یکی بشوند. 

تا مدت ها غرق صحبت نیچه و مطهری بودم که در کمال تعجب یک مفهوم را می گفتند. می گفتند که عاشق کسی است که معشوق را برای خودش(معشوق) بخواهد نه برای خودش(عاشق).

یک بخش معنی این جمله و ظاهرش که واضح است اما ما عاشق خود آدم ها می شویم اما به مرور زمان عاشق رابطه مان یا آن آدمیم نه خودش. آن جاست که دیگر خبری از عشق ناب نیست. 

نکته اینجاست که عاشق و معشوق، باید روحشان در هم تنیده شود. باید بشوند یکی. مثل دو انسانی که از قلب به یکدیگر جوش خورده اند! آن جاست که هردو یک چیز را دوست دارند؛ آن دو روح در هم تنیده را. آن جایی که دیگر منیتی نیست و دیواری نیست بینشان. آنوقت است که می شود عشق ناب را پیدا کرد.

گفته ام که از دیوار هم متنفرم. از تمام چیزهایی که بین من و تو دیوار می کشد متنفرم. دیوار که می بینم جنون می گیرتم. می خواهم تیشه بردارم و انقدر بزنم پی ِ دیوار را تا که بریزد، که اگر نتوانم مثل آن کوه کن افسانه ای خودم را با تیشه می زند. بیستون هم دیوار بود برای فرهاد. من اما فرهاد نیستم و اینجا هم افسانه نیست. ما می توانیم افسانه باشیم اما برای افسانه بودن باید از واقعیت گذشت. باید این دیوار ها را برداشت.

وقتی دو روح قرار است در هم تنیده شوند، دیوار ها مزاحم اند ای عشق! دیوار ها مزاحم اند. 

عاشقیت باید مساوی باشد با یکی شدن. که محکم ترین آغوش های جهان هم به سادگی و به مرور زمان از هم پاچیده و رفته رفته بینشان فرسنگ ها فاصله افتاده. عشق هیچ فاصله ای را بر نمی تابد.

فاصله  ... از فاصله دیگر متنفر نیستم. مثل مرگ. اصلا بگذار بگویم جلوی فاصله، یک مساوی بگذار و بعدش بنویس مرگ. که هرچه بیشتر باشد زودتر مرا می کشد.

حیلی دارم سخت می گیرم نه ؟ :) همان اول که گفتم، عاشق حساس می شود ... خیلی که عاشق شد آنقدر حساس می شود که با اولین برف تمام شگوفه هایش می ریزد و میمیرد.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۵۱
مرد خاکستری

به نام خدای عشق. به نام خدای چیزی که دارد روز به روز رنگ عوض می کند. به نام خودش. که می تواند آنقدر مقدس باشد و پاک، که با نامش بشود زندگیِ دوباره آغاز کرد. درست همان طور که می تواند مرموز باشد و پر تشویش. درست همان طور که می تواند آرمشی ابدی را توی رگ هایت بریز و هم زمان به بی قرار ترین موجود روی زمین تبدیلت کند. 

ماجرای عجیبی است. دانای کل ترین موجود روی زمین هم که باشی، اگر با چشم بسته بروی توی دل ماجرا همین می شود. اگر مثل من اهل حساب و کتاب و دو دوتا چهارتا نباشی همین می شود . همین می شود که از بالای ابرها ناگهان با سر می خوری زمین. خودت هم نمی دانی چرا . یکی یکهو از نا کجاآباد رخنه می کند توی سرت، و دلت را خالی می کند. هیچ نمی دانی چه می گوید اما کارش را انجام می دهد و بعد هم بی سر و صدا و بی آنکه بفمی چه شده می رود!

دل من که همین طور خالی نمی ماند. همین که احساس کند چیزی سر جایش نیست و فکرم بیاید سمت تو، خیالم تخت می شود. دلم پر می شود از تو و خیال تو. 

وای! خیال تو ... خیال تو ... خیال تو ...

وقتی خیالت می تواند چنین قدرتی داشته باشد ... امان از خودت! امان از تو ... امان از تو ... امان از تو ..

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۵ ، ۰۱:۴۴
مرد خاکستری

21 تیر 79 . بچه ای بیش نبودم که توی خانه پدری ات نشسته بودم و داشتم نگاهت می کردم. تصویر توی سرم واضح نیست . یعنی همان موقع اش هم نبود. پرده نازکی از آب همه چیز را تار کرده بود اما چهره و تصویرت درست در یادم مانده.

تازه از بیمارستان برگشته بودی. پدرت سه چهار روز بعد از سکته قلبی یکدفعه تمام کرده بود و تو آمده بودی خانه تا مدارکش را برداری ببری. دقیق یدر خاطرم هست، اشک هایم را پاک کردم تا خوب ببینمت. دست به کمر گرفته بودی و داشتی تعریف می کردی که چه شد ... چه شد که انگار پشتت خالی شد و دست به کمر شدی ... 

***

16 اسفند 91 . از بهشت زهرا آمده بودیم. با مصطفی رسیدیم خانه مادری ات! همان مادری که چند ساعت قبل سپرده بودی اش به خاک. وقتی که نشستی ... دست هایت را طوری زدی بهم .... که تمام شد ، که یتیم شدم ... بعد از یک عمر روضه خوانی یک جمله هم برای خودت خواندی ... دلمان کباب شد .دستی که بهم زدی زبان پدری شد توی دهان پسر، که عمق فاجعه را بخواند ... که خواندیم ...که اتش گرفتیم و چشم هایمان بارید به همراهت.

***

دو تا تاریخ قبل، تنها ثانیه هایی در تمام این بیست و چند سال بودند که دلم برایت گرفت. جگرم سوخت. خواستم بمیرم برایت. اخری اش هم همین امروز بود. پرسید ازم که پدرت چند سال دارد؟ بدون کمترین مکثی گفتم سی و پنجی است. بدون هیچ حسی! او هم خیلی راحت گفت: پس شصت سالش است. و من دلم هری ریخت پایین! حالا که دارم این ها را می نویسم ساعت های زیادی از این گفت و گو گذشته اما در تمام این ساعت ها بخشی از مغزم دارد به این فکر می کند که " بابا شصت سالش شده!"

این بار دیگر عزیزی را از دست نداده بودی. اصلا همین که در تمام عمرم همین دو صحنه در یادم مانده نشان می دهد که چقدر با صلابت و محکم بوده ای. انقدر بزرگ که به خودمان اجازه هم نمی دادیم نگرانت شویم. زیادی محکم بودی بابا . درست مثل دلت که زیادی بزرگ است و همیشه حرصم را در می اورد. زیادی بزرگ بودی که حالا یکدفعه حواسم بشود که شصصصصصت سالت شده!

دلم گرفت برایت. نه اینکه شصت سال خیلی باشد اما همیشه و از کودکی فکر اینکه یک روز ببینم بابا پیر شده آزارم می داد. حالا هم پیر نشدی و ده تای پسرهایت را هم حریفی اما ... نمی دانم ... دلم برایت گرفت، همین! و امروز شد سومین روز!

ددعای بعد نمازم بر قراری سایه ات است بالای سرمان ...

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۵۸
مرد خاکستری

به تو که فکر می کنم دوست دارم همه چیزم را در یک چشم بهم زدن بگذارم کنار. درست مثل سفرهایی که حتی دلم نمی خواهد دوربین را از توی کوله دربیاورم. درست مثل منظره هایی که عکاسی از آن ها جفای بزرگی است در حقشان. تنها چشم ها لیاقت این را دارند که تا سر حد مرگ باز بمانند و فقط نگاه کنند. 

تو درست مثل منظره ای می مانی که فقط باید تماشایت کرد. منظره ای بدیع که هر روز خدا دارد رنگ و لعاب نویی به خود می گیرد و هر بار انگار برای اولین بار جلوی چشم هام ظاهر شده. دوست دارم این مغز لکنته را در بیاورم بگذارم یک گوشه، دلم را هم بگذارم گوشه ای دیگر تا مزاحم نباشند. 
گفتم که دوست دارم همه چیزم را بگذارم کنار! تنها چشم هایم را نیاز دارم. نه بیشتر و نه کمتر. 

چشم هایم را نیاز دارم تا همه چیز را از قاب نگاهت بخوانم. ببینم که دوستم داری، ببینم که کنارم آرام نشسته ای و درست داری به همان چیزی فکر می کنی که دارد توی سر من می چرخد. توی سرم؟ توی سری که مغز ندارد چه چیزی می تواند باشد؟ توی سینه ای که دل نیست پس چیست؟

اینجا همه چیز به هیبت تو درآمده. نه اینکه درست وقتی که نیازشان دارم بگذارند بروند و من را در مقابل این احساس عظیم تنها بگذارند، نه. کارشان را کرده اند. تا لحظه آخر، درست قبل از اینکه "دال" دوست دارم و "ع" عاشقم را بگویم، تمام زورشان را زده اند. سنگ هایشان را با هم واکنده اند و برای معدود دفعات در طول زندگی، روی یک موضوع واحد به نتیجه رسیده اند و آن هم "تو"ای!

پس من در تمام عمرم از این مطمئن تر نبوده ام و نخواهم بود. خودت هم خوب می دانی و از سیر تا پیاز پاسخ این سوال همیشگی لیلی های تاریخ را برایت گفته ام که " چرا تو؟" مو به مو و جزء به جزء .  چرا؟ چون دوست دارم دوست داشتنم را از بر باشی. بدانی که چطور و برای چه دوستت دارم  و جنس دوست داشتنم را مثل حریری نرم و نازک بین انگشتانت حس کنی. همان انگشتانی که نوازششان می تواند به بی دفاع ترین انسان روی زمین تبدیلم کند! 

لعنت به تمام داستان های عاشقانه دنیا که مدام توی دلم را خالی می کند. لعنت به همه شان که فقط درد کشیده اند و فراق و زجر. من عاشقانه خودم را می نویسم. همان طور که قولش را دادی. عاشقانه آرامم را در کنار تو می نویسم که مثل کتاب عمو نادر واقعی است و آخرش هم همه چیز سر جای خودش است. عشق های اساطیری هم بماند برای توی همان کتاب ها که بخشی از لذت زندگی است، نه خودش. زندگی جای دیگری است. زندگی جایی است ساکت و آرام، مرتفع و سرد که بوی علف های تازه فضا را پر کرده. زندگی همان جاست وقتی تو شانه به شانه ام ایستاده باشی ...

***

حرف برای گفتن زیاد است، اما همان اول گفتم که وقتی حرف تو وسط باشد، وقتی قرار باشد تو در میان باشی، همه چیز می رود کنار. این روزها کلمه ها هم گاهی از دستم فرار می کنند. دارند یادم می دهند که از یک جایی به بعد، عاشق فقط با دست ها و نگاهش حرف می زند . پس بیا جلو . دست هایم را بگیر و به چشم هایم خیره شو تا هزاران برابر این خطوط، از هرم دست ها و نگاهم عاشقانه بخوانی ...


۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۵ ، ۰۲:۳۲
مرد خاکستری

یکهو دلم خواست بیایم صفحه سفیدی باز کنم و برایت بنویسم. چه بنویسم؟ خب قطعا نمی دانم. فقط دلم خواست بنویسم و وقتی از خودش پرسیدم از که یا از چه با زبان بی زبانی تصویرت را آورد جلوی چشم هام. من هم از خدا خواسته از قبول کردم. همان اول با کلی ذوق و شوق رفتم این بالا نوشتم برای تو. شماره اش را هم گذاشتم یک که از این به بعد شماره های بعدی اش را هم بنویسم. خدا را چه دیدی شاید شماره هایش دو رقمی شد و شاید من سه رقمی. چه کسی می داند؟ چه کسی می داند که وقتی یک نفر از دیگری می پرسد عاشق شدی و دیگری جواب مثبت می دهد تا چه زمانی قرار است عاشق باشد و دیگری هم. 

 وقتی دختری را که داشتی توی توهم برای خودت دست و پایش می کردی، وسط واقعیت و جلو چشم هایت ببینی، می توانی عاشقش نشوی و عاشقش نمانی؟ وقتی انقدر با تو دوست می شود که می گوید اگر عاشق شدی به من بگو ... و تو صبر می کنی تا روزی که مطمئن شوی ... تا روزی که از روی شکم حرف نزنی ... تا روزی که وقتی گفتی عاشق شدم به تمام روده درازی ها و رگ گردن کلفت گردن هات بر سر این مفهوم عجیب و غریب زبان درازی نکرده باشی. و یک شب آرام و معمولی، وقتی خودت هم هنوز نمی دانستی که توانایی گفتنش را داری، در جواب "عاشق شدی؟" سر تکان می دهی و "ی" را بر می داری و "م" را می گذاری آخرش. به همین راحتی. 

درست مثل پسر بچه دست و پا شکسته ای که حواسش را پرت می کنند تا استخوان شکسته اش را جا بیندازند ... دل من شکسته نبود اما در راه مانده بود و بی قرار . جا که افتاد خودم را پرت کردم عقب، سیگاری آتش زدم و بعد از مدت ها توانستم به "هیچ" فکر کنم!

خلسه و مستی عجیب و غریبی بود. سرم را که بلند کردم سیگار تمام شده بود و من صبح مستی را چند دقیقه مستی اش تجربه می کردم. کرخت در عین سبکی و خمار در عین نشئگی! تو هم انگار نشئه بودی که رفتی توی عالم خودت. مرد شور این مجازی بازی ها را ببرند که باعث می شوند آدم ها این لحظه ها را از دست بدهند. مهم نیست البته ... آنقدر دیده و شناخته ام ات که بدانم وقتی شنیدی چه شکلی شدی ... کجا را نگاه کردی و طرز نگاهت چطور شد و باقی ماجرا ...

بماند ... چند روز و چند هفته از آن شب گذشته درست نمی دانم. اصلا یادم نیست کی بود و چند شنبه بود. شاید باور نکنی اما ماهش را هم مطمئن نیستم درست و دقیق بدانم.

بجای تمام این ندانستن ها، تنها یک چیز را مطمئنم. اینکه تا آن شب، جرات این را نداشتم که به کسی بگویم عاشقت شدم! نه شده بودم و نه جراتش را داشتم از این مفهوم پیچیده و عجیب و غریب در بیان احساسم استفاده کنم. 

فعلا همین ها را داشته باش، نفسی اگر بود ... شماره های آن بالا یکی یکی اضافه می شود ...

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۲:۰۸
مرد خاکستری