نمی دانم
دوشنبه, ۱۹ بهمن ۱۳۹۴، ۰۷:۰۱ ب.ظ
حکایت غریبی است ... حال و روز خودمان را می گویم. هر کداممان صدها نمی دانم شنیده ایم در پاسخ "حالت چطور" است ها و احوال پرسی های رایج دیگر؛ چه از دیگران و چه از خودمان!
وقتی کناری را گرفته ایم و آرام آرام خیابان را گز می کنیم، سرمان را بالا می آوریم و میپرسیم: "راستی حال من چطور است؟" سوال توی هوا حل می شود، رها و بدون پاسخ. گاهی هم ده ها جواب ضد و نقیض خودش را می اندازد وسط و هر کدام می خواهند خودشان را به وجودت قالب کنند...
نمی چسبد ! زور که نیست. یک "نمی دانم"ِ محوِ بزرگ توی هوا در مقابلت رژه می رود و زل می زند توی چشم هات. هیچ نمی گوید. آنقدر نگاه می کند تا مثل همیشه دست بیندازی و بگیری اش.
نمی دانم! گفتم که حکایت غریبی است حال و روزِ ما. غریب ...درست مثل دوشنبه ای که بی هوا غروب می کند ...
۹۴/۱۱/۱۹