خاکستری

گاه نوشت های آدمی که نه سیاه بود نه سفید ...

خاکستری

گاه نوشت های آدمی که نه سیاه بود نه سفید ...

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پوچی» ثبت شده است

.... رسیدیم به اینجا که پس از پوچی، تنها چیزی که باقی می ماند خودمانیم. یکدفعه تمام صحنه تاریک می شود و یک نقطه از صحنه روشن می شود. درست همان جایی که ما ایستاده ایم. آنوقت است که با خودمان، تنها و لخت! مواجه می شویم.

دفعات اول واقعا عجیب است، گنگ است و ترسناک. شاید هم جالب باشد و شیرین. قطعا برای هر کس متفاوت است. برای من که بیشتر عجیب و ناامید کننده بود و وحشتناک!

اینکه چیزهایی را درونت می بینی که از آن ها متنفر بوده ای. اینکه ترس های عجیب و غریبی را درونت می بینی که داشتی طوری با آن ها برخورد می کرده ای که انگار وجود ندارند. داشتی خودت را شجاع نشان میدادی. داشتی در اوج تنفر از آدم ها بی دریغ به آن ها محبت می کردی و ...

درون همه مان پر است از این پنهان کاری ها. دست خودمان هم نیست. اصلا از اولش می خواستم همین را بگویم که تا وقتی به آن ها پی نبریم روی هیچ کدامش نقش نداریم. درون وجود ما یک مکانیزم بسیار پیچیده، بی شرفانه و البته مفید وجود دارد به نام "ناخودآگاه". این ناخوداگاه است که خیلی از این چیزها را پنهان می کند. برای راحت تر زیستن. برای دوام آوردن در زندگی اجتماعی و تاب آوردن در دنیای بیرون. بگذریم ... ناخودآگاه بماند برای بعد ...

حالا وقتی رسیدی به خودت باید چه کار کنی. آن های فراموشی و فرار و انکار و البته مبارزه پیش رویت است. انسان اصولا کمتر پیش می آید فقط یکی را انتخاب کند. حالا ما فکر می کنیم که طرف راه مبارزه را انتخاب کرده. یعنی مبارزه با خودش. حالا یک سوال ریز و کلیدی به وجود می آید که "با کدام بخش از وجودش باید بجنگد؟" به عبارت دقیق تر " با کدام بخش وجودش با کدام بخش دیگر بجنگد؟"

خیلی پیچیده و گاها مضحک و حوصله سر بر به نظر می آید اما خب هست ... اگر یکپارچه بودیم که اینهمه درگیری درونی و بی تابی و .... نداشتیم. جنگ و نزاع و اغتشاشی در درونمان شکل نمی گرفت و ...

القصه ... خیلی خلاصه بگویم که شخصیت انسان به عقیده روان شناسان سه بخش دارد. نهاد، اگو و سوپر اگو ! یا فارسی اش می شود نهاد و من و فرامن! نهاد می شود امیال زیستی و چیزی در مایه های غریزه و فطرت و این صحبت ها . من هم بخش اصلی شخصیت انسان است که رابط نهاد با دنیای بیرون و واقعیت است. اصل وظیفه اش برقراری تعادل بین این دو بخش است. یعنی دنیای بیرون و نهاد. فرامن یا سوپر اگو هم انسان آرمانی است و به نوعی وجدان. بیشتر هم توسط پدر و مادر و تا حدودی جامعه ساخته می شود.

فرامن طوری تعبیه می شود که هم در مقابل نهاد قرار بگیرد و هم در برابر من! یعنی لذت و این ها که اصلا و با منطق هم گاهی میانه خوبی ندارد. او فقط به دنبال کمال است. ولو اینکه منطقی نباشد! چون این طور تعریف شده! دست خودش نیست!

این شد اولین شکافی که به خود می زنیم برای اینکه ببینم با چه جانوری در گیریم. یک جور کالبدشکافی! حالا اینکه هر کدام از بخش ها چطور کار می کنند و چقدر در وجود و تغییرشان نقش داریم می شود مطلب بعدی. همین طوری هم خیلی روده درازی شد!

ناخودآگاه کجاست ... ؟ در نهاد ؟ من ؟ یا فرا من؟

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۴ ، ۱۶:۲۰
مرد خاکستری

صحبت از رسیدن به این حس گریز ناپذیر بود؛ پوچی! اینکه بالاخره یک جایی یقه مان را می گیرد و مجبوریم یک بلایی سر او یا خودمان بیاوریم.

نه فقط در برابر این پدیده، بلکه سایر پدیده های خارج از کنترل، غیر فیزیکی و متافیزیکی هم انسان را به سه واکنش ثابت وادار می کند. انکار و فرار، کنار آمدن و مبارزه! مثل مرگ، مثل زندگی پس از مرگ، مثل خدا مثل روح مثل .... که البته بعضی هاشان ممکن هر سه واکنش را لازم نداشته باشند.
بگذریم ...

آدم ها یک جایی وسط زندگی شان به پوچی می رسند. شاید همان اول، شاید در میانه و شاید هم در اخر. بعد که از کمای ضربه سنگین هیولای پوچی بیرون می آیند، خود آگاه و نا خودآگاه، ملغمه ای از سه راه بالا را برای خودشان درست می کنند و سعی می کنند نشان دهند که هیچ اتفاقی نیفتاده. هر کسی اطرافش را نگاه می کند و اولین، جذاب ترین، ساده ترین، عامه پسند ترین، مد روز ترین و ...... چیز را بر می دارد تا پوچی اش را با آن پر کند.

یکی پوچی را پشت فیلم و کتاب و موسیقی پر می کند، یکی پشت عشق های آتشین و عاشق و فارغ شدن هایش. یکی می رود تا سفید شدن موهایش درسی را که کوچکترین علاقه ای به آن ندارد را می خواند و بعدش از آن می رود سر کاری که خیلی ها آرزویش را دارند اما خب دوستش ندارد.

یکی هم زندگی را پشت همین زندگی پنهان می کند. پشت کار، زن داری و بچه داری و همسر داری. پشت رسیدگی به همسر و فرزند و خانواده. نقاب فداکاری می زند و همه جا جار می زند که زندگی ام را وقف همسر و بچه هایم کرده ام. که دروغ می گوید. که زندگی ای نداشته که بخواهد وقفش کند. تنها راه پیش رویش برای غرق نشدن در پوچی همین بوده و همین را برداشته و دارد ادامه اش می دهد.

یکی دائم الخمر می شود، یکی می رود در دنیای عجیب و غریب افیونی جات که ابتدا به ساکن طوری از سکون و پوچی درت می آورد که فکر می کنی دوای دردت همین است. ولی اخر همین ها هم پوچی عمیق تری انتظارت را می کشد.

همه داریم ادا در می آوریم. خودمان و حفره های بزرگ درونمان را با چیزهای مختلف پر می کنیم تا جاهای خالی مان توی ذق نزند. که اگر این چیزها را ازمان بگیرند هیچ نداریم. همین است که در تنهایی های محض مان، وقتی تمام چیزها را ازمان می گیرند، وحشت می کنیم. وقتی با خودمان به تنهایی، بدون زلم زیمبو های آویزانش، روبرو می شویم، طاقت روبرو شدن با خودمان را نداریم. فرار می کنیم، انکار می کنیم و اگر خیلی شجاع باشیم مبارزه می کنیم ....

آدم وقتی با خودش مبارزه می کند ...


ادامه دارد ....

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۴ ، ۱۲:۱۹
مرد خاکستری
عنفوان جوانی، جایی بین 18 تا 22-3 سالگی جایی است برای رویا بافی و ترسیم زندگی آینده. جایی که همان سال های ابتدایی اش مجبوری راهت را هم تا حدودی مشخص کنی و زندگی خیلی نرم اما با قدرت به سمت جلو هلت می دهد. مجبوری بالاخره یک راهی را انتخاب کنی و راه بیفتی. به کجا؟ خیلی فرق نمی کند. مجبوری و راه می افتی! اما هنوز توی سرت نمی دانی به کجا می روی. اغلب آدم ها همین طورند. اصلا شاید بشود گفت همه شان!
 آن ها هم که فکر می کنند می دانند هم، توی یک حباب موقت گیر افتاده اند  و تنها تا زمانی در ظاهر آسوده اند که حباب بترکد و با سر توی دنیا واقعی بیفتند و با سرگیجه ای چه بسا شدید تر از حالت اول، پی راهشان بگردند.

بسیاری از آدم هایی که اواخر دهه سوم تا دهه چهارم زندگی شان را می گذرانند، واقعا نمی دانند چطور شده که به اینجا رسیده اند. از دور که نگاه می کنی فکر می کنی آن آدم چقدر موفق است و حتما کلی برنامه ریزی و تلاش کرده که به آن جا رسیده. نزدیک که می روی اما کودکی را می بینی که بزرو در کلاسی ثبت نامش کرده اند و نمی داند چرا آن جاست. اما ناچار به اجرای قوانین و تلاش برای یادگیری و پیشرفت است.
 القصه ...
پوچی زندگی یک جایی می خورد توی صورتمان. یا در همان جوانی و یا در دهه های بعدی. ممکن است مثل مادر بزرگی که یکی یکی بچه هایش را عروس و داماد کرده و زمانی که تنها می شود به آن پی ببرد یا جوانی که همین حالا دارد آن نقطه را با وضوحی بیش از اندازه می بیند. شاید خوش شانس و نمی دانم شاید هم بد شانس باشی که لحظات آخر زندگی ات به آن برسی. چیزی که می دانم این است که داستان شتر و خوابیدن در خانه دقیقا در این باره اتفاق می افتد .

در این شکی نیست. بحث بر سر چگونگی رفتار آدم ها و عکس العملشان نسبت به این پدیده و اتفاق مهم در زندگی شان است. آدم ها وقتی می بینند که انتهای هر چیزی، تاکید می کنم هر چیزی در این زندگی به پوچی، نیستی و فنا می رسد، چطور با خودشان و تنهایی وحشت آوری که گریبانشان را می گیرد رفتار می کنند؟
با آن کنار می آیند (چطور؟)، با قدرت هرچه تمام تر انکارش می کنند و یا تمام تلاششان را می کنند تا با آن مبارزه کنند؟
هه ! مبارزه با پوچی! مبارزه با نیستی! جنگ و جدال با چیزی که نیست و تلاش برای نابودی اش. خیلی سخت است!
برویم فکر کنیم و نگاه کنیم به زندگی آدم ها تا ببینیم چطور با این پدیده دست و پنجه نرم می کنند .... ؟

ادامه دارد ...
۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۴ ، ۱۳:۲۴
مرد خاکستری