خاکستری

گاه نوشت های آدمی که نه سیاه بود نه سفید ...

خاکستری

گاه نوشت های آدمی که نه سیاه بود نه سفید ...

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب

یکی باش ... یکی شو - برای تو (4)

سه شنبه, ۹ شهریور ۱۳۹۵، ۰۱:۵۱ ق.ظ

عاشقیت مساویست با حساسیت. آدمِ عاشق عند حساس های عالم است. زن حامله و مادر جوان از دست داده را هم می گذارد توی جیبش. هرچقدر هم که عاشق تر باشد، حساس تر می شود. حساب دو دوتاست. اصلا هرکه را عشقش بیش، حساسیتش بیشتر. یعنی اینکه از روزی یکبار و دوبار سراغ گرفتن از یار می رسد به جایی که نیم ساعت بی خبری برایش یک عمر می گذرد.

عاشقیت بی قراری می آورد. بی قراری های مدام، شیرین و گاهی کلافه کننده. یکهو به خودت می آیی و میبینی یک ساعت تمام است که رفته ای توی فکر و داری الکی گوشی را بالا و پایین می کنی تا مگر پیغامی و تماسی قرارت بدهد. وقتی روز دیدار می رسد، از صبح علی الطلوع که چشم هایت را باز می کنی، داری فکر می کنی که کی ساعت پنج می شود تا برسی به یار و دست هایش را بگیری و بیاوری بالا. آن جا که بدور از خجالت از نگاه مردم در هر نقطه ای از شهر که باشی مهر لب هایت را بکوبی روی دست های ظریفش. عاشق بی قرار همین ها می شود. بی قرار عطر یار، لبخند یار و صدایش، که انگار آب روی آتش است.

***

هیچوقت در زندگی قدر و اندازه دستم نبوده. اصلا آدم این حرف ها نبودم. درست یادم می آید که هفت هشت ساله بودم که بابا شروع کرد به دادن پول توو جیبی ماهانه. ماهی یک بار به من پول می داد و من هر ماه همان اول تمامش را خوراکی می خریدم و می آمدم خانه. هیچگاه هم پشیمان نبودم که چرا نگهشان نداشتم. اغلب هم بالاخره از یک جایی پولی میرسید و تا آخر ماه بی پول نمی ماندم. هیچوقت در زندگی فکر این را نکردم که کاری را که دارم انجام می دهم برایش کم بگذارم. اگر قرار بر کمک بوده، چه مادی چه معنوی، یا کمک نکردم و یا تمام توانم را گذاشته ام. اگر یکی را یکبار در عمرم دیدم، همان یک بار را ترجیح دادم بهترین شکل ممکن باشم برایش. یا نباشم و یا بهترین باشم. وفتی قرار بر احترام بود یا محترمانه ترین رفتار ممکن را با معتاد کارتن خواب انجام دادم و یا به به بزرگترین مقام مملکتی و کشوری و دینی پشت کردم و رفتم سراغ کار خودم. کلا آدم اندازه گیری نیستم و نبودم "عشق". هیچوقت نبودم و حالم از آدم های که اندازه می گیرند بهم می خورد. 

حالا که دوران عاشقی رسیده، در عشق هم اندازه سرم نمی شود. یا نباید یکی را وارد زندگی ام می کردم و یا حالا که این کار را کرده ام، تمام زندگی ام را باید بریزم به پاش. اندازه ندارد. این یکجا باید یا صفر بود و یا صد. حد وسط بوی گندی می دهد. شل کن صفت کن های مردم در این ماجرا دلپیچه ای ابدی را مهمان دل و روده ام می کند. بوی گند می دهد احساس هایی که پنهان و یا زیادی پیدا می شوند. 

*** 

آدم که عاشق می شود باید تمامش، به بهترین شکل ممکن برود در اختیار معشوق. معشوقی که او هم تمامش را دو دستی بیاورد جلو. آن هم بی هیچ حرف اضافه و منتی. فقط در این صورت است که می شود بی حساب و کتاب خرج کرد. احساس را می گویم. این جاست که می ارزد له له آن آدم را بزنی تا برسد از راه و وسط شلوغ ترین میدان شهر دست هایش را بب....

گفتم که حالم از حساب و کتاب هم بهم می خورد. از این که بیایم لحظه لحظه دلتنگی هایم را، کرور کرور مهر و محبتی که در دلم آب می شود و صخره صخره غرورم که زیر پا له می کنم را حساب کنم. آن هم برابر آدمی که قرار است همان طوری باشد که باید. همان آدمی که در برابرش نه نیازی به خودخواهی طبیعی انسانی داشته باشی، نه به حفظ فاصله و نه غرور. که تمام این ها سلاح های طبیعی و خدادی انسان است در برابر همنوع هایش. 

ای عشق، سلاح هایت را بینداز زمین! آخر نامردی است که اسلحه در دستت بگیری! آن هم برابر سرباز بی سلاحی چون من که تمام اسلحه هایش را زیر پا لِه کرده و پرچم سفید را توی دست هایش تکان می دهد.

***

آدم ها را نمی دانم، از همان وقتی که بعد از ماه ها فکر کردن و مطالعه مفهومی از عشق را توی ذهن نقاشی کردم، به اینجا رسیدم که عشقی عشق می ماند و جدایی از هر نوعش را در پی ندارد که عاشق و معشوقش یکی بشوند. 

تا مدت ها غرق صحبت نیچه و مطهری بودم که در کمال تعجب یک مفهوم را می گفتند. می گفتند که عاشق کسی است که معشوق را برای خودش(معشوق) بخواهد نه برای خودش(عاشق).

یک بخش معنی این جمله و ظاهرش که واضح است اما ما عاشق خود آدم ها می شویم اما به مرور زمان عاشق رابطه مان یا آن آدمیم نه خودش. آن جاست که دیگر خبری از عشق ناب نیست. 

نکته اینجاست که عاشق و معشوق، باید روحشان در هم تنیده شود. باید بشوند یکی. مثل دو انسانی که از قلب به یکدیگر جوش خورده اند! آن جاست که هردو یک چیز را دوست دارند؛ آن دو روح در هم تنیده را. آن جایی که دیگر منیتی نیست و دیواری نیست بینشان. آنوقت است که می شود عشق ناب را پیدا کرد.

گفته ام که از دیوار هم متنفرم. از تمام چیزهایی که بین من و تو دیوار می کشد متنفرم. دیوار که می بینم جنون می گیرتم. می خواهم تیشه بردارم و انقدر بزنم پی ِ دیوار را تا که بریزد، که اگر نتوانم مثل آن کوه کن افسانه ای خودم را با تیشه می زند. بیستون هم دیوار بود برای فرهاد. من اما فرهاد نیستم و اینجا هم افسانه نیست. ما می توانیم افسانه باشیم اما برای افسانه بودن باید از واقعیت گذشت. باید این دیوار ها را برداشت.

وقتی دو روح قرار است در هم تنیده شوند، دیوار ها مزاحم اند ای عشق! دیوار ها مزاحم اند. 

عاشقیت باید مساوی باشد با یکی شدن. که محکم ترین آغوش های جهان هم به سادگی و به مرور زمان از هم پاچیده و رفته رفته بینشان فرسنگ ها فاصله افتاده. عشق هیچ فاصله ای را بر نمی تابد.

فاصله  ... از فاصله دیگر متنفر نیستم. مثل مرگ. اصلا بگذار بگویم جلوی فاصله، یک مساوی بگذار و بعدش بنویس مرگ. که هرچه بیشتر باشد زودتر مرا می کشد.

حیلی دارم سخت می گیرم نه ؟ :) همان اول که گفتم، عاشق حساس می شود ... خیلی که عاشق شد آنقدر حساس می شود که با اولین برف تمام شگوفه هایش می ریزد و میمیرد.

نظرات  (۲)

هنوز نسل خوب ها منقرض نشده 
میشه به زندگی امید داشت 
میشه
امید 
بود
برای زندگی ! 
پاسخ:
مرسی مامی  ... یکی از خوبای اصلی خودتی  ... خیلی مخلصیم
۱۰ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۴۳ عینک ته استکانی
عاشقیت یعنی حال ِ خوب . یعنی تو در بهترین جای دنیا ایستاده ای ....
+ کی بگرده دور حجله ؟! من یا عسل ؟!
پاسخ:
هاااا
+ برو خجالت بکش

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی