خاکستری

گاه نوشت های آدمی که نه سیاه بود نه سفید ...

خاکستری

گاه نوشت های آدمی که نه سیاه بود نه سفید ...

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب

زندگینامه

چهارشنبه, ۸ دی ۱۳۹۵، ۰۲:۴۴ ق.ظ

یادمه یروز وسط حرفام با یه دوستی رسیدم به این جمله که "داشتن هر چیزی توو زندگی توعون داره" یا همون تاوان. این جمله همونجا متولد شد اما پشتش کلی فکر و یکم ام تجربه بود. واقعا داشتن کوچکترین چیزی هزینه داره، بها داره. باید دست کنی توو جیبت و خرج کنی. از پولت، از خوشیات، از آسایشت، از شرفت، از آبروت از عمرت! توو این دنیا از همون روز اول قانون گذاشته شده که باید توعون بدی. بعدنا بود که آقا نیوتون اومد گفت "هر عملی را عکس العملی است" و شما اگه به هوا ام لگد بزنی یه نیرویی وارد مولکولای هوا کردی که یجا تاثیر میذاره. شاید تو نفهمیش شاید خیلی مسخره باشه اما هست. پس چی شد؟ اینجا هرچی می خوای باید هزینشو بدی. ینی چی؟ میگم حالا.

***

یه زمانی، همون موقعا که تازه از عالم بچگی داشتم میزدم بیرون و داشتم می فهیدم بیرون چه خبره، با تموم خامیم نشستم فکر کردم که می خوام چیکار کنم. اونموقع خیلی بیشتر از الان رویای نوشتن داشتم، پیش خودم هدف گذاری کردم. نوزده سالم این طورا بود. گفتم ببین پسر جون هر غلطی می خوای بکنی بکن ولی یادت باشه تا بیست و پنج سالگی باید یه کاری بکنی. یه کار بزرگ، یه حرکت به اصطلاح خودمون خفن. یه کاری که بتونی به خودت افتخار کنی و اگه فک می کنی یه فرقی با بقیه داری اونموقع نشونش بدی. توو اوج جوونی. بعدش دیگه هنر نیست یکاری کردن! توو توهمات اون موقع مثلا یک جایگاه خیلی خوب و خاص توو کار یا چاپ کردن یه کتاب پر سر و صدا توو ذهنم بود. 

بهش رسیدم؟ هم آره هم نه!


***

حد فاصل اون تفکر و جایی که الان واسادم پنج شیش ساله. پنج شیش سالی که با همه فراز و نشیباش بهترین سالای عمرم بوده و حالا که از بالا نگاهشون می کنم خیلی دوسش دارم. چراشم میگم اما قبلش باید بگم خیلی عوض شدم. خیلی خیلی خیلی عوض شدم و اندیشم و فلسفه زندگیم مدام تغییر کرده. اولش خیلی خشک بودم. یسری چارچوب سفت و سخت گذاشتم که هیچ راه گریزی نباشه و مستقیم برسم به هدف. خیلی زود دیدم اصلا جواب نمیده! حداقل برای من جواب نمیده. آدمی نبودم و هنوزم نیستم که توو چارچوب جا بشم. بعد اومدم زدم همرو خراب کردم گفتم آدم اصلا نباید چارچوب داشته باشه. چارچوب چیه بابا. ولی خب نمی فهمیدم که پسر خوب بی چارچوبی ام که خودش یجور چارچوبه! اینکه اصرار داشته باشی هیچ قانون و باید و نباید در کار نیست خودش ینی باید و نباید! این شد که فهمیدم اصن از این خبرا نیست! 

***

داشتم از زندگیم می گفتم. زندگی شیش سال گذشته من از بعد کنکور به اینور در عین سادگی و معمولی بودن، به شدت غیر معمولی و پیچپیده شد. تغییرات بزرگ درونی من یکی دو سالی قبل از نوزده سالگی شروع شده بود اما اولش نفهمیدمش و بعشدم هم ریجکت میشد! تا بوغ میزد توو سرم درجا دکمه قرمزو می زدم. من به گفته همه بچه باهوشی بودم که استعداد ریاضیم خیلی خوب بوده و خیلی زود همه چیو می گرفتم. واسه همینم در راستای اهداف از پیش تعیین شده افتادم توو مسیر مهندس شدن. غافل از اینکه خوندن یدونه کتاب* یه کبریتی درون من زده بود که آتیششو نمی فهمیدم. وقتی فهمیدم که دیگه هیچی از اون آدم سابق باقی نمونده بود. خلاصه من شدم آدمی که رشته مهندسی دانشگاه سراسری و البته شهرستان رو ول کردم و اومدم تهران دانشگاه آزاد. چرا؟ چون چیزی که می خواستم اونجا نبود! و این اولین تصمیم من در زندگی برای خودم بود. مشت اول!

***

همون اول اون بالا گفتم هرچی می خوای باید تاوانشو بدی. تاوان حرکت انتحاری و تصمیم انفرادی منم جنگ و دعوای کشدار و بی پایان با خونواده بود. که چرا دانشکاه سراسری رو ول کردی اومدی آزاد. که چی بشه؟ اینهمه درس خوندی بری آزاد؟ و ... . خلاصه منم این وسطا علاوه بر جنگ و دعوا که حالا بهش میگم هزینه، داشتم به این فکر می کردم که خب ... اگه اونو دوس نداری چی دوس داری؟ اونموقع دیگه آتیش درونمو دیده بودم. کم کم فهمیده بودم همه چی زیر سر اون کتابس که من دیگه تحمل یه ساعت کلاسای مهندسی رو ندارم. پس با سر رفتم توو ادبیات داستانی و سینما. دو تا مقوله ای که مخصوصا از ادبیات داستانی فهمیدم یچیزایی هست به اسم فلسفه که خیلی مهمه! نه اینکه ببینیم فیلسوفا چی می گن و چی گفتن! اینکه تو چی می گی! فلسفه ات چیه! این وسط مسطا ام دیدم آدم خیلی پیچیده تر از این حرفاس. باید یکم روانشناسی بدونی. معجون فشرده همه اینا شد اینکه بفهمم واقعا چی می خوام (اینکه خود واقعیم رو پیدا کنم و حرفشو بشنوم) و بعدش برداشتم از زندگی رو برسم بهش. اینکه چطور می خوام زندگی کنم.

 ***

بعد از اینکه فهمیدم نه بی چارچوبی درسته نه داشتن چارچوبای محکم که همه جا رو گرفته، آروم آروم رسیدم به این گزاره که "هیچی توو این دنیا قطعیت و قاطعیت نداره". سر همونم سر در اینجا نوشتم خاکستری. فهمیدم همه چی حد میانه اس و وقتی برنده ای که این میانه هرو پیدا کنی. فهمیدم یوقتایی باید همه چارچوبارو بریزی دور و یه وقتایی باید تا ته توانت پاشون وایسی. فهمیدم وقتی خدا گفته این دنیا نه جبره نه اختیار، یعنی چی. ینی مجبور به انجام هیچ کاری نیستی صد در صد ولی اختیار کاملم نداری. ینی هم مجبوری و هم نیستی. ینی مجبور نیستی خوب زندگی کنی. مجبور نیستی طبق عرف و دین و ... زندگی کنی اما اونموقع مجبوری پای عواقبش واسی. مجبوری توعونشو بدی. مجبوری هزینشو بدی! گرفتی؟ واسه هرچیزی که می خوایم باید هزینه بدیم.


*** 

من فهمیدم الان من چی می خواد. فهمیدم دوست دارم کاری رو انجام بدم که با نوشتن سر و کار داشته باشه. به نویسنده شدن از همون نقطه صفر فکر کردم به اینکه بشینم چند سال جبران تمام سالای از دست رفتم کتاب بخونم و بعد شروع کنم به نوشتن. سرمو چرخوندم داداشم دیدم! توو تمام این سالا هیچوقت اینجوری به کارش نگاه نکرده بودم. به اینکه روزنامه نگاره و چقدر جذابه کارش. چقدر درگیره با نوشتن. گفتم واسه شروع خیلی ام خوبه. با کاراموزی و چس ماهی شروع کردم و دیدم واقعا لذت داره برام. الانم بعد پنج سال عاشقشم و به قول قدیمیای کار فهمیدم کرمشو دارم. حالا که اینجا واسادم هنوز تصمیمم اینه که روزنامه نگار بمونم. نمی دونم بعدش چی میشه ولی دوسش دارم. خیلی کارا می خواستم و می خوام بکنم توو کار که نشده یا اونقدری براش تلاش نکردم که بهش برسم اما خوشبختانه یا متاسفانه از جایی که هستم راضی ام. 


*** 

تموم این شیش سالی که گذشته، گفتم که خیلی بی نظم و غیر معمولی زندگی کردم. هرکاری دلم خواست کردم. هرچی توو تموم این سالا درآوردم خرج کردم، تعطیلی ای نبود که سفر نرم، تقریبا همین جوری بخوام بگم نصف ایرانو رفتم و خیلی کارا کردم و خیلی جاها رفتم که بقیه آرزوشون بود. ولی خب همون اول گفتم که باید هزینشو داد. هزینه من این بود که الان در بیست و پنج سالگی هیچی ندارم، درسم بعد شیش سال همون طور نیمه تموم مونده و سربازی هم نرفتم! اون بالا گفتم که بهترین سالای عمرم بوده و واقعا از ته دلم راضی ام که تا نهایت توانم هرطور دلم خواسته زندگی کردم اما هزینه هاشم ایناس. هزینه هایی که  شاید واقعا هم خیلی سنگین باشه و اصلا شاید می تونسته پرداخت نشه. خیلیا همین طوری زندگی کردن اما به بقیه کاراشونم رسیدن اما من نه! من فقط سعی کردم زندگی کنم و فکر می کنم موفق شدم!

***

من امروز بیست و پنج سالم تموم شده. وسطای آذر تموم شد. هیجدهمش! باورم نمیشد که یادم بره یروز اما روز قبل تولدم تازه یادم اومد. یادم اومد که بیست و پنج سالم داره تموم میشه و قرار بود یه کار بزرگ بکنی توو زندگیت. کوش الان؟ یه بیست و چهار ساعتی توو خودم بودم و داشتم بالاپایین می کردم همه چیو. اتفاق بزرگ و خاصی توو نوشتن و کار واسه من نیفتاده. خیلی با تجربه تر شدم اما اصلا با اون کار بزرگی که توو فکرم بود قابل غیاث نیست. من اما قرار بود یه کار بزرگ توو زندگیم بکنم و توو اوج همه این فکرا رسیدم به نتیجه این شیش سال. نگاه کردم به خودم. از خودم پرسیدم می دونی می خوای چیکار کنی؟ می دونی چطور می خوای زندگی کنی؟ دیدم جوابم مثبته. دیدم الان واسه خودم هرچقد ناقص اما یه فلسفه کامل زندگی دارم. خودمو تا حدود زیادی میشناسم و "بلدم چطور زندگی کنم". 

و دیدم این می تونه همون کار بزرگی باشه که قول داده بودم تا بیست و پنج سالگی بهش برسم. حتی چه بسا خیلی بزرگ تر از اون.


***

باز میگم شاید و حتی قطعا میشد من امروز همینجا واساده باشم، با همین مشخصات ولی مجبور نباشم توو این سن بدون تحصیلات دانشگاهی برم خدمت اونم توو بیست و شیش سالگی. اما این انتخاب من بوده که البته بخشیش رو مجبور شدم! و اصلن ناراحت نیستم ازش و دوستشم دارم. شاید نود و نه درصد آدما ام وضعیت منو بشنون افسوس بخورن و شروع کنن به نصیحت اما من که امروز اینجا دارم اینارو می نویسم خوشحالم. تنها دغدغم بعد همه اینا تنهایی بود. برای رسیدن به اینجا خیلی تنهایی کشیده بودم و دیگه کشش رو نداشتم. رفتار با این تنهایی ام خودش کلی فراز و نشیب داشت اما وقتی آدم تکلیفش با خودش معلوم باشه، بالاخره جفتشو پیدا می کنه. عین من که یهو دیدم این آدمه چقد مال منه! دستمو دراز کردم اونم دستمو گرفت. من خواستم تنها نباشم. مجرد نباشم . متاهل باشم. اصن عاااااشق باشم . پس باید هزینشم بدم! هزینه عشق!


* کتاب 1984 - جرج اورول

نظرات  (۱)

کجایی برادر . بیشتر بیا بنویس
پاسخ:
چشم چشم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی