خاکستری

گاه نوشت های آدمی که نه سیاه بود نه سفید ...

خاکستری

گاه نوشت های آدمی که نه سیاه بود نه سفید ...

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عاشق» ثبت شده است

یکهو دلم خواست بیایم صفحه سفیدی باز کنم و برایت بنویسم. چه بنویسم؟ خب قطعا نمی دانم. فقط دلم خواست بنویسم و وقتی از خودش پرسیدم از که یا از چه با زبان بی زبانی تصویرت را آورد جلوی چشم هام. من هم از خدا خواسته از قبول کردم. همان اول با کلی ذوق و شوق رفتم این بالا نوشتم برای تو. شماره اش را هم گذاشتم یک که از این به بعد شماره های بعدی اش را هم بنویسم. خدا را چه دیدی شاید شماره هایش دو رقمی شد و شاید من سه رقمی. چه کسی می داند؟ چه کسی می داند که وقتی یک نفر از دیگری می پرسد عاشق شدی و دیگری جواب مثبت می دهد تا چه زمانی قرار است عاشق باشد و دیگری هم. 

 وقتی دختری را که داشتی توی توهم برای خودت دست و پایش می کردی، وسط واقعیت و جلو چشم هایت ببینی، می توانی عاشقش نشوی و عاشقش نمانی؟ وقتی انقدر با تو دوست می شود که می گوید اگر عاشق شدی به من بگو ... و تو صبر می کنی تا روزی که مطمئن شوی ... تا روزی که از روی شکم حرف نزنی ... تا روزی که وقتی گفتی عاشق شدم به تمام روده درازی ها و رگ گردن کلفت گردن هات بر سر این مفهوم عجیب و غریب زبان درازی نکرده باشی. و یک شب آرام و معمولی، وقتی خودت هم هنوز نمی دانستی که توانایی گفتنش را داری، در جواب "عاشق شدی؟" سر تکان می دهی و "ی" را بر می داری و "م" را می گذاری آخرش. به همین راحتی. 

درست مثل پسر بچه دست و پا شکسته ای که حواسش را پرت می کنند تا استخوان شکسته اش را جا بیندازند ... دل من شکسته نبود اما در راه مانده بود و بی قرار . جا که افتاد خودم را پرت کردم عقب، سیگاری آتش زدم و بعد از مدت ها توانستم به "هیچ" فکر کنم!

خلسه و مستی عجیب و غریبی بود. سرم را که بلند کردم سیگار تمام شده بود و من صبح مستی را چند دقیقه مستی اش تجربه می کردم. کرخت در عین سبکی و خمار در عین نشئگی! تو هم انگار نشئه بودی که رفتی توی عالم خودت. مرد شور این مجازی بازی ها را ببرند که باعث می شوند آدم ها این لحظه ها را از دست بدهند. مهم نیست البته ... آنقدر دیده و شناخته ام ات که بدانم وقتی شنیدی چه شکلی شدی ... کجا را نگاه کردی و طرز نگاهت چطور شد و باقی ماجرا ...

بماند ... چند روز و چند هفته از آن شب گذشته درست نمی دانم. اصلا یادم نیست کی بود و چند شنبه بود. شاید باور نکنی اما ماهش را هم مطمئن نیستم درست و دقیق بدانم.

بجای تمام این ندانستن ها، تنها یک چیز را مطمئنم. اینکه تا آن شب، جرات این را نداشتم که به کسی بگویم عاشقت شدم! نه شده بودم و نه جراتش را داشتم از این مفهوم پیچیده و عجیب و غریب در بیان احساسم استفاده کنم. 

فعلا همین ها را داشته باش، نفسی اگر بود ... شماره های آن بالا یکی یکی اضافه می شود ...

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۲:۰۸
مرد خاکستری
مهم نیست ماجرا هایت چطور تمام شده ... مهم نیست ماجرا داشته ای یا نه . اصلا هم مهم نیست چقدر امیدوار باشی که اتفاق یا ماجرای خاصی در راه  باشد یا نه. راستش را بخواهی "هیچ چیز در این دنیا اهمیت ندارد جز چیزی که درون توست." حالا اسم آن چیز را می خواهی بگذاری "حس" یا هر کلمه ی من درآوردی که بشر در طول تاریخ به آن هویت داده.
یادت باشد گفتم هیچ چیز اهمیت ندارد. نه خدا اهمیت دارد، نه سرنوشتت، نه حال و روزت نه پدر و مادر نه خانواده و نه هیچ پدیده، اتفاق یا کس دیگر. هیچ کدام از این ها وقتی از خودت جدایشان کنی و از درونت بیرونشان بکشی، به تنهایی اهمیت چندانی برایت ندارند. واقعا ندارند! احساس گناه هم ندارد. 
تمام پدیده ها زمانی با اهمیت می شوند که به نوعی احساس در درون ما گره بخورند. آن بالایی که خب حق آب و گل داشته و نماینده اش را طوری در درونمان قرار داده که هیچوقت بیرون نمی رود. شاید بشود ساکتش کرد و بودنش را انکار کرد اما هست. یک جایی درون همه مان حس غریبی نشسته که وقتی اسم خدا می آید، وقتی توی دردسر می افتیم و وقتی از دست هیچ کسی کاری بر نمی آید، سرش را از غارش می آورد بیرون که "بعله! برو خجالت بکش. دیدی خودت میای سراغم؟" و باز چون فراموشش می کنیم می رود توی غارش.
پدر، مادر، خواهر، برادر، عشق، دوست و همه و همه اگر بخشی از خودشان را درونمان جا بگذارند برای همیشه، آنوقت است که مهم می شوند. آنوقت است که می مانند برای همیشه. مگر اینکه یک روز سلانه سلانه بلند شوند بیایند و دلت را به بهانه بردن یادگاری شان بشکافند. 
پس این را یادت باشد. هیچ چیز اهمیت ندارد مگر چیزی که درون سینه ات داری. چیزی شاید شبیه عشق. چیزی با معنایی عام تر و کلی تر از عشق که وظیفه تقسیم کردنش بین مهره های شطرنج زندگی را داری....
من اصلا این ها را نمی خواستم بگویم ... باور کن ... یکی گفته بود وقتی می خواهی بنویسی چشم هایت را ببند و با دلت بنویس ... نتیجه اش می شود همین که این حرف ها بعد از ماه ها و شاید سال ها که توی ذهنم چرخیده، یک جا وسط یک متن دیگر می ریزد بیرون. باشد ... اشکالش کجاست؟ همان آدم بعدتر ها گفته بود اما داستان زندگی از نوشتن جداست، موقع زندگی چشم هایت را باز کن. آنقدری باز کن که بعدا مجبور نباشی برگردی و افسوس بخوری ...
حرف هایم یادم رفت ... فقط همین یادم مانده که می خواستم بگویم یک چیزهایی را کردی توی دلم ... آرام آرام و بدون این که حواسم باشد ... چشم هایم نمی دانم باز بود یا نه اما حالا که خوب بازشان کردم راضی ام از بودنشان. حالم خوب است. پس دیگر هیچ چیز مهم نیست. گفته بودم که ... حالا تو مهم شده ای چون یک یادگاری داری پیش من ... هوایش را دارم ... 
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۹۵ ، ۱۳:۱۸
مرد خاکستری