خاکستری

گاه نوشت های آدمی که نه سیاه بود نه سفید ...

خاکستری

گاه نوشت های آدمی که نه سیاه بود نه سفید ...

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بلوغ» ثبت شده است

  • مقوله عجیب و غریبی است. همان اول کار که بند نافت را می بُرند، می دود توی جانت. زار می زنی که چرا باید "تنها" باشم. آرام هم نمی شوی تا اینکه تا بری به امن ترین جای دنیا؛ آغوش مادر.
    سال های بعد از آن تا قبل از اینکه هورمون های بدنت بریزد به هم و جنسیتت را فریاد بزند، از تنهایی می ترسی. تنهایی برایت برادر تاریکی است، خواهر کابوس است و فرزند نا امنی.
    پیش از بلوغ است که این تنهایی روی خوشش را نشان آدم می دهد. از همان دوران است که کم کم نیاز به تنهایی را حس می کنی و می شود جزئی از زندگی ات اما هنوز هم حس خوبی به آن نداری.
    در اوایل جوانی و سال های پس از آن است که تازه لذت تنهایی را می چشی. گاه و بی گاه منتظری که آغوشت را باز کنی تا بیاید بنشیند کنارت. گاهی به در و دیوار می زنی تا همه را کنار بگذاری و به آن برسی. 
    این عشق و نفرت نسبت به این پدیده مرموز تا ابد ادامه دارد. مثلا بعضی ها هستند که می ارزد به خاطرشان، برای همیشه قید تنهایی ات را بزنی. بعضی های دیگر آنقدر عزیزند که می شوند رفیق تنهایی ات، اصلا جزئی از آن! بدون آن ها دیگر تنهایی هم معنی ندارد. بعدشان اصلا دیگر هیچ چیز وجود ندارد! 
    و چقدر رویایی است و ایده آل، داشتن چنین آدم هایی که توانایی حضور در تنهایی ات را داشته باشند و تنهایی شان را دو دستی تقدیمت کنند.
    ***********
    تنهایی با انسان به دنیا آمده و تا ابد همراهی اش خواهد کرد. او هست و چیزی که همواره تغییر می کند حس ماست. اینکه امروز، حالا و در این لحظه دوستش داریم یا نه!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۹۵ ، ۲۲:۳۵
مرد خاکستری