خاکستری

گاه نوشت های آدمی که نه سیاه بود نه سفید ...

خاکستری

گاه نوشت های آدمی که نه سیاه بود نه سفید ...

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب

۲ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

1.

دور میدان سپاه، همین که پایم را از نظام وظیفه گذاشتم بیرون، سیگارم را روشن کردم. بچه ها رفته بودند دنبال کارهای پاسپورتشان و هی زنگ می زدند که کجایی و .... کام سه و چهار بود که از میان کفتارهای موتور سوار جلوی نظام وظیفه رد شدم و آمدم اینطرف میدان. بهترین و سریعترین وسیله در لحظه همین موتور بود. اما از نوع غیر لاشخورش! رقم کام های سیگار دو رقمی شده بود که دست تکان دادم و مرد میانسالی نگه داشت. 

کجا؟ 

گذرنامه

چند؟

10

12 بشین بریم

حله 11

بیا بالا

همین که راه افتادیم گفت:

کربلا میری؟

اگه کارام راست و ریس بشه اره. چطور؟

هیچی. گفتم مارم دعا کنی دیگه. حتما ردیف میشه.

ایشالله

اره ایشالله ولی وقتی تا اینجا اومدی یعنی همه چی تمومه

نمی دونم والا ....

گاز می داد و خیابان ها را می دوخت. به هم. نخ دوم را در آوردم و به سختی پشت موتور روشن کردم. تعارفش کردم. نکشید. بجایش گفت:

خدایی خیلی کارت درسته و سعادت داشتی که دعوتت کردن.

و من در برزخ اینکه بگویم یا نگویم که چطور زندگی کرده و می کنم، خفه شدم. لال شدم. باد سرد توی صورتم می خورد و با خودم می گفتم که به خاطر باد است که چشم هایم خیس شده. رفتم توی خودم. تازه فهمیدم دارم چکار می کنم. دارم کجا می روم. دور روز است برای چه غرب و شرق این شهر مزخرف را بالا و پایین می کنم. 

چهار پنج دقیقه همین طور لای ماشین ها وول می خوردیم و من اینجا نبودم. به خودم که آمدم یادم آمد سیگار روشن کرده بودم. سیگار را روی لبم گذاشتم و کشیدم اما مزه لشِ فیلتر میداد. سرد سرد بود! انگار هزار سال باشد که تا ته سوخته و خاموش شده. 

فکر کردم که خودم هم مثل این سیکار زپرتی خاموش شده ام. چند روز است؟ چند ماه؟ چند سال؟ دیگر مهم نبود. مسافرکش موتور سوار با این که سیگار نمی کشید، فندک گرفته بود و روشنم کرده بود.

سفر برای من از همان جا آغاز شد. دور میدان سپاه و پشت موتور مردی که فکر می کرد کارِ من خیلی درست است!


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۴ ، ۰۰:۱۳
مرد خاکستری


آن بیرون توی دنیای واقعی یا همینجا لابلای این صفحه ها و حروف مجازی، آدم ها تمام زورشان را می زنند تا سفید باشند. تمام شکست عشقی خورده ها، بیکارها و ورشکسته ها و خیل عظیم آدم های نالان دور و بر، سفیدی پرچم دستشان چشم آدم را کور می کند. که چی؟ که "من بی گناهم". اگر خوش شانس باشی تک و توک هم به پست آدم های سیاه می خوری که خودشان را انتهای گناه کاری و کثافت می دانند. درصد قابل توجهی هم سیاهی را توی دوران جوانی و جاهلیت خود جا گذاشته اند و حالا سفید اند! این مرض سیاه و سفیدی نمی دانم از کی همه گیر شده اما خیلی حال بهم زن است. چرا ؟ چون من فکر می کنم اگر شخصیت های مذهبی و افسانه ای را بگذاریم کنار، در بین هفت میلیارد ادم روی این کره خاکی، حتی یک نفر هم وجود ندارد که سیاه باشد یا سفید. حتی یک نفر! حالا این همه مدعی برای چیزی که وجود خارجی ندارد حال آدم را بهم می زند. آدم ها همه خاکستری اند و من هم یکی از هفت میلیارد خاکستری خاک بر سر دین دنیا ! نه سیاهم نه سفید ولی هم سیاهی دارم و هم سفیدی! من خاکستری ام!
۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۴ ، ۰۲:۱۸
مرد خاکستری