خاکستری

گاه نوشت های آدمی که نه سیاه بود نه سفید ...

خاکستری

گاه نوشت های آدمی که نه سیاه بود نه سفید ...

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تنهایی» ثبت شده است

  • مقوله عجیب و غریبی است. همان اول کار که بند نافت را می بُرند، می دود توی جانت. زار می زنی که چرا باید "تنها" باشم. آرام هم نمی شوی تا اینکه تا بری به امن ترین جای دنیا؛ آغوش مادر.
    سال های بعد از آن تا قبل از اینکه هورمون های بدنت بریزد به هم و جنسیتت را فریاد بزند، از تنهایی می ترسی. تنهایی برایت برادر تاریکی است، خواهر کابوس است و فرزند نا امنی.
    پیش از بلوغ است که این تنهایی روی خوشش را نشان آدم می دهد. از همان دوران است که کم کم نیاز به تنهایی را حس می کنی و می شود جزئی از زندگی ات اما هنوز هم حس خوبی به آن نداری.
    در اوایل جوانی و سال های پس از آن است که تازه لذت تنهایی را می چشی. گاه و بی گاه منتظری که آغوشت را باز کنی تا بیاید بنشیند کنارت. گاهی به در و دیوار می زنی تا همه را کنار بگذاری و به آن برسی. 
    این عشق و نفرت نسبت به این پدیده مرموز تا ابد ادامه دارد. مثلا بعضی ها هستند که می ارزد به خاطرشان، برای همیشه قید تنهایی ات را بزنی. بعضی های دیگر آنقدر عزیزند که می شوند رفیق تنهایی ات، اصلا جزئی از آن! بدون آن ها دیگر تنهایی هم معنی ندارد. بعدشان اصلا دیگر هیچ چیز وجود ندارد! 
    و چقدر رویایی است و ایده آل، داشتن چنین آدم هایی که توانایی حضور در تنهایی ات را داشته باشند و تنهایی شان را دو دستی تقدیمت کنند.
    ***********
    تنهایی با انسان به دنیا آمده و تا ابد همراهی اش خواهد کرد. او هست و چیزی که همواره تغییر می کند حس ماست. اینکه امروز، حالا و در این لحظه دوستش داریم یا نه!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۹۵ ، ۲۲:۳۵
مرد خاکستری

صحبت از رسیدن به این حس گریز ناپذیر بود؛ پوچی! اینکه بالاخره یک جایی یقه مان را می گیرد و مجبوریم یک بلایی سر او یا خودمان بیاوریم.

نه فقط در برابر این پدیده، بلکه سایر پدیده های خارج از کنترل، غیر فیزیکی و متافیزیکی هم انسان را به سه واکنش ثابت وادار می کند. انکار و فرار، کنار آمدن و مبارزه! مثل مرگ، مثل زندگی پس از مرگ، مثل خدا مثل روح مثل .... که البته بعضی هاشان ممکن هر سه واکنش را لازم نداشته باشند.
بگذریم ...

آدم ها یک جایی وسط زندگی شان به پوچی می رسند. شاید همان اول، شاید در میانه و شاید هم در اخر. بعد که از کمای ضربه سنگین هیولای پوچی بیرون می آیند، خود آگاه و نا خودآگاه، ملغمه ای از سه راه بالا را برای خودشان درست می کنند و سعی می کنند نشان دهند که هیچ اتفاقی نیفتاده. هر کسی اطرافش را نگاه می کند و اولین، جذاب ترین، ساده ترین، عامه پسند ترین، مد روز ترین و ...... چیز را بر می دارد تا پوچی اش را با آن پر کند.

یکی پوچی را پشت فیلم و کتاب و موسیقی پر می کند، یکی پشت عشق های آتشین و عاشق و فارغ شدن هایش. یکی می رود تا سفید شدن موهایش درسی را که کوچکترین علاقه ای به آن ندارد را می خواند و بعدش از آن می رود سر کاری که خیلی ها آرزویش را دارند اما خب دوستش ندارد.

یکی هم زندگی را پشت همین زندگی پنهان می کند. پشت کار، زن داری و بچه داری و همسر داری. پشت رسیدگی به همسر و فرزند و خانواده. نقاب فداکاری می زند و همه جا جار می زند که زندگی ام را وقف همسر و بچه هایم کرده ام. که دروغ می گوید. که زندگی ای نداشته که بخواهد وقفش کند. تنها راه پیش رویش برای غرق نشدن در پوچی همین بوده و همین را برداشته و دارد ادامه اش می دهد.

یکی دائم الخمر می شود، یکی می رود در دنیای عجیب و غریب افیونی جات که ابتدا به ساکن طوری از سکون و پوچی درت می آورد که فکر می کنی دوای دردت همین است. ولی اخر همین ها هم پوچی عمیق تری انتظارت را می کشد.

همه داریم ادا در می آوریم. خودمان و حفره های بزرگ درونمان را با چیزهای مختلف پر می کنیم تا جاهای خالی مان توی ذق نزند. که اگر این چیزها را ازمان بگیرند هیچ نداریم. همین است که در تنهایی های محض مان، وقتی تمام چیزها را ازمان می گیرند، وحشت می کنیم. وقتی با خودمان به تنهایی، بدون زلم زیمبو های آویزانش، روبرو می شویم، طاقت روبرو شدن با خودمان را نداریم. فرار می کنیم، انکار می کنیم و اگر خیلی شجاع باشیم مبارزه می کنیم ....

آدم وقتی با خودش مبارزه می کند ...


ادامه دارد ....

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۴ ، ۱۲:۱۹
مرد خاکستری