خاکستری

گاه نوشت های آدمی که نه سیاه بود نه سفید ...

خاکستری

گاه نوشت های آدمی که نه سیاه بود نه سفید ...

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مرد خاکستری» ثبت شده است

یادمه یروز وسط حرفام با یه دوستی رسیدم به این جمله که "داشتن هر چیزی توو زندگی توعون داره" یا همون تاوان. این جمله همونجا متولد شد اما پشتش کلی فکر و یکم ام تجربه بود. واقعا داشتن کوچکترین چیزی هزینه داره، بها داره. باید دست کنی توو جیبت و خرج کنی. از پولت، از خوشیات، از آسایشت، از شرفت، از آبروت از عمرت! توو این دنیا از همون روز اول قانون گذاشته شده که باید توعون بدی. بعدنا بود که آقا نیوتون اومد گفت "هر عملی را عکس العملی است" و شما اگه به هوا ام لگد بزنی یه نیرویی وارد مولکولای هوا کردی که یجا تاثیر میذاره. شاید تو نفهمیش شاید خیلی مسخره باشه اما هست. پس چی شد؟ اینجا هرچی می خوای باید هزینشو بدی. ینی چی؟ میگم حالا.

***

یه زمانی، همون موقعا که تازه از عالم بچگی داشتم میزدم بیرون و داشتم می فهیدم بیرون چه خبره، با تموم خامیم نشستم فکر کردم که می خوام چیکار کنم. اونموقع خیلی بیشتر از الان رویای نوشتن داشتم، پیش خودم هدف گذاری کردم. نوزده سالم این طورا بود. گفتم ببین پسر جون هر غلطی می خوای بکنی بکن ولی یادت باشه تا بیست و پنج سالگی باید یه کاری بکنی. یه کار بزرگ، یه حرکت به اصطلاح خودمون خفن. یه کاری که بتونی به خودت افتخار کنی و اگه فک می کنی یه فرقی با بقیه داری اونموقع نشونش بدی. توو اوج جوونی. بعدش دیگه هنر نیست یکاری کردن! توو توهمات اون موقع مثلا یک جایگاه خیلی خوب و خاص توو کار یا چاپ کردن یه کتاب پر سر و صدا توو ذهنم بود. 

بهش رسیدم؟ هم آره هم نه!


***

حد فاصل اون تفکر و جایی که الان واسادم پنج شیش ساله. پنج شیش سالی که با همه فراز و نشیباش بهترین سالای عمرم بوده و حالا که از بالا نگاهشون می کنم خیلی دوسش دارم. چراشم میگم اما قبلش باید بگم خیلی عوض شدم. خیلی خیلی خیلی عوض شدم و اندیشم و فلسفه زندگیم مدام تغییر کرده. اولش خیلی خشک بودم. یسری چارچوب سفت و سخت گذاشتم که هیچ راه گریزی نباشه و مستقیم برسم به هدف. خیلی زود دیدم اصلا جواب نمیده! حداقل برای من جواب نمیده. آدمی نبودم و هنوزم نیستم که توو چارچوب جا بشم. بعد اومدم زدم همرو خراب کردم گفتم آدم اصلا نباید چارچوب داشته باشه. چارچوب چیه بابا. ولی خب نمی فهمیدم که پسر خوب بی چارچوبی ام که خودش یجور چارچوبه! اینکه اصرار داشته باشی هیچ قانون و باید و نباید در کار نیست خودش ینی باید و نباید! این شد که فهمیدم اصن از این خبرا نیست! 

***

داشتم از زندگیم می گفتم. زندگی شیش سال گذشته من از بعد کنکور به اینور در عین سادگی و معمولی بودن، به شدت غیر معمولی و پیچپیده شد. تغییرات بزرگ درونی من یکی دو سالی قبل از نوزده سالگی شروع شده بود اما اولش نفهمیدمش و بعشدم هم ریجکت میشد! تا بوغ میزد توو سرم درجا دکمه قرمزو می زدم. من به گفته همه بچه باهوشی بودم که استعداد ریاضیم خیلی خوب بوده و خیلی زود همه چیو می گرفتم. واسه همینم در راستای اهداف از پیش تعیین شده افتادم توو مسیر مهندس شدن. غافل از اینکه خوندن یدونه کتاب* یه کبریتی درون من زده بود که آتیششو نمی فهمیدم. وقتی فهمیدم که دیگه هیچی از اون آدم سابق باقی نمونده بود. خلاصه من شدم آدمی که رشته مهندسی دانشگاه سراسری و البته شهرستان رو ول کردم و اومدم تهران دانشگاه آزاد. چرا؟ چون چیزی که می خواستم اونجا نبود! و این اولین تصمیم من در زندگی برای خودم بود. مشت اول!

***

همون اول اون بالا گفتم هرچی می خوای باید تاوانشو بدی. تاوان حرکت انتحاری و تصمیم انفرادی منم جنگ و دعوای کشدار و بی پایان با خونواده بود. که چرا دانشکاه سراسری رو ول کردی اومدی آزاد. که چی بشه؟ اینهمه درس خوندی بری آزاد؟ و ... . خلاصه منم این وسطا علاوه بر جنگ و دعوا که حالا بهش میگم هزینه، داشتم به این فکر می کردم که خب ... اگه اونو دوس نداری چی دوس داری؟ اونموقع دیگه آتیش درونمو دیده بودم. کم کم فهمیده بودم همه چی زیر سر اون کتابس که من دیگه تحمل یه ساعت کلاسای مهندسی رو ندارم. پس با سر رفتم توو ادبیات داستانی و سینما. دو تا مقوله ای که مخصوصا از ادبیات داستانی فهمیدم یچیزایی هست به اسم فلسفه که خیلی مهمه! نه اینکه ببینیم فیلسوفا چی می گن و چی گفتن! اینکه تو چی می گی! فلسفه ات چیه! این وسط مسطا ام دیدم آدم خیلی پیچیده تر از این حرفاس. باید یکم روانشناسی بدونی. معجون فشرده همه اینا شد اینکه بفهمم واقعا چی می خوام (اینکه خود واقعیم رو پیدا کنم و حرفشو بشنوم) و بعدش برداشتم از زندگی رو برسم بهش. اینکه چطور می خوام زندگی کنم.

 ***

بعد از اینکه فهمیدم نه بی چارچوبی درسته نه داشتن چارچوبای محکم که همه جا رو گرفته، آروم آروم رسیدم به این گزاره که "هیچی توو این دنیا قطعیت و قاطعیت نداره". سر همونم سر در اینجا نوشتم خاکستری. فهمیدم همه چی حد میانه اس و وقتی برنده ای که این میانه هرو پیدا کنی. فهمیدم یوقتایی باید همه چارچوبارو بریزی دور و یه وقتایی باید تا ته توانت پاشون وایسی. فهمیدم وقتی خدا گفته این دنیا نه جبره نه اختیار، یعنی چی. ینی مجبور به انجام هیچ کاری نیستی صد در صد ولی اختیار کاملم نداری. ینی هم مجبوری و هم نیستی. ینی مجبور نیستی خوب زندگی کنی. مجبور نیستی طبق عرف و دین و ... زندگی کنی اما اونموقع مجبوری پای عواقبش واسی. مجبوری توعونشو بدی. مجبوری هزینشو بدی! گرفتی؟ واسه هرچیزی که می خوایم باید هزینه بدیم.


*** 

من فهمیدم الان من چی می خواد. فهمیدم دوست دارم کاری رو انجام بدم که با نوشتن سر و کار داشته باشه. به نویسنده شدن از همون نقطه صفر فکر کردم به اینکه بشینم چند سال جبران تمام سالای از دست رفتم کتاب بخونم و بعد شروع کنم به نوشتن. سرمو چرخوندم داداشم دیدم! توو تمام این سالا هیچوقت اینجوری به کارش نگاه نکرده بودم. به اینکه روزنامه نگاره و چقدر جذابه کارش. چقدر درگیره با نوشتن. گفتم واسه شروع خیلی ام خوبه. با کاراموزی و چس ماهی شروع کردم و دیدم واقعا لذت داره برام. الانم بعد پنج سال عاشقشم و به قول قدیمیای کار فهمیدم کرمشو دارم. حالا که اینجا واسادم هنوز تصمیمم اینه که روزنامه نگار بمونم. نمی دونم بعدش چی میشه ولی دوسش دارم. خیلی کارا می خواستم و می خوام بکنم توو کار که نشده یا اونقدری براش تلاش نکردم که بهش برسم اما خوشبختانه یا متاسفانه از جایی که هستم راضی ام. 


*** 

تموم این شیش سالی که گذشته، گفتم که خیلی بی نظم و غیر معمولی زندگی کردم. هرکاری دلم خواست کردم. هرچی توو تموم این سالا درآوردم خرج کردم، تعطیلی ای نبود که سفر نرم، تقریبا همین جوری بخوام بگم نصف ایرانو رفتم و خیلی کارا کردم و خیلی جاها رفتم که بقیه آرزوشون بود. ولی خب همون اول گفتم که باید هزینشو داد. هزینه من این بود که الان در بیست و پنج سالگی هیچی ندارم، درسم بعد شیش سال همون طور نیمه تموم مونده و سربازی هم نرفتم! اون بالا گفتم که بهترین سالای عمرم بوده و واقعا از ته دلم راضی ام که تا نهایت توانم هرطور دلم خواسته زندگی کردم اما هزینه هاشم ایناس. هزینه هایی که  شاید واقعا هم خیلی سنگین باشه و اصلا شاید می تونسته پرداخت نشه. خیلیا همین طوری زندگی کردن اما به بقیه کاراشونم رسیدن اما من نه! من فقط سعی کردم زندگی کنم و فکر می کنم موفق شدم!

***

من امروز بیست و پنج سالم تموم شده. وسطای آذر تموم شد. هیجدهمش! باورم نمیشد که یادم بره یروز اما روز قبل تولدم تازه یادم اومد. یادم اومد که بیست و پنج سالم داره تموم میشه و قرار بود یه کار بزرگ بکنی توو زندگیت. کوش الان؟ یه بیست و چهار ساعتی توو خودم بودم و داشتم بالاپایین می کردم همه چیو. اتفاق بزرگ و خاصی توو نوشتن و کار واسه من نیفتاده. خیلی با تجربه تر شدم اما اصلا با اون کار بزرگی که توو فکرم بود قابل غیاث نیست. من اما قرار بود یه کار بزرگ توو زندگیم بکنم و توو اوج همه این فکرا رسیدم به نتیجه این شیش سال. نگاه کردم به خودم. از خودم پرسیدم می دونی می خوای چیکار کنی؟ می دونی چطور می خوای زندگی کنی؟ دیدم جوابم مثبته. دیدم الان واسه خودم هرچقد ناقص اما یه فلسفه کامل زندگی دارم. خودمو تا حدود زیادی میشناسم و "بلدم چطور زندگی کنم". 

و دیدم این می تونه همون کار بزرگی باشه که قول داده بودم تا بیست و پنج سالگی بهش برسم. حتی چه بسا خیلی بزرگ تر از اون.


***

باز میگم شاید و حتی قطعا میشد من امروز همینجا واساده باشم، با همین مشخصات ولی مجبور نباشم توو این سن بدون تحصیلات دانشگاهی برم خدمت اونم توو بیست و شیش سالگی. اما این انتخاب من بوده که البته بخشیش رو مجبور شدم! و اصلن ناراحت نیستم ازش و دوستشم دارم. شاید نود و نه درصد آدما ام وضعیت منو بشنون افسوس بخورن و شروع کنن به نصیحت اما من که امروز اینجا دارم اینارو می نویسم خوشحالم. تنها دغدغم بعد همه اینا تنهایی بود. برای رسیدن به اینجا خیلی تنهایی کشیده بودم و دیگه کشش رو نداشتم. رفتار با این تنهایی ام خودش کلی فراز و نشیب داشت اما وقتی آدم تکلیفش با خودش معلوم باشه، بالاخره جفتشو پیدا می کنه. عین من که یهو دیدم این آدمه چقد مال منه! دستمو دراز کردم اونم دستمو گرفت. من خواستم تنها نباشم. مجرد نباشم . متاهل باشم. اصن عاااااشق باشم . پس باید هزینشم بدم! هزینه عشق!


* کتاب 1984 - جرج اورول

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۵ ، ۰۲:۴۴
مرد خاکستری
  • تاریکیتاریکی همیشه هم بد نیست. نور باید فقط مهمترین نقطه را روشن کند. مثل سالن سینما، صحنه تئاتر یا وسط سن. جایی که باید مرکز توجه باشد. درست همان جایی که دلت می خواهد و اصلا باید دیده شود. 
    باقی را بریز دور! حواست به چراغ باشد، به راه روشن. بیراهه ها را با تاریکی تنها بگذار ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۹۵ ، ۲۲:۴۰
مرد خاکستری
  • مقوله عجیب و غریبی است. همان اول کار که بند نافت را می بُرند، می دود توی جانت. زار می زنی که چرا باید "تنها" باشم. آرام هم نمی شوی تا اینکه تا بری به امن ترین جای دنیا؛ آغوش مادر.
    سال های بعد از آن تا قبل از اینکه هورمون های بدنت بریزد به هم و جنسیتت را فریاد بزند، از تنهایی می ترسی. تنهایی برایت برادر تاریکی است، خواهر کابوس است و فرزند نا امنی.
    پیش از بلوغ است که این تنهایی روی خوشش را نشان آدم می دهد. از همان دوران است که کم کم نیاز به تنهایی را حس می کنی و می شود جزئی از زندگی ات اما هنوز هم حس خوبی به آن نداری.
    در اوایل جوانی و سال های پس از آن است که تازه لذت تنهایی را می چشی. گاه و بی گاه منتظری که آغوشت را باز کنی تا بیاید بنشیند کنارت. گاهی به در و دیوار می زنی تا همه را کنار بگذاری و به آن برسی. 
    این عشق و نفرت نسبت به این پدیده مرموز تا ابد ادامه دارد. مثلا بعضی ها هستند که می ارزد به خاطرشان، برای همیشه قید تنهایی ات را بزنی. بعضی های دیگر آنقدر عزیزند که می شوند رفیق تنهایی ات، اصلا جزئی از آن! بدون آن ها دیگر تنهایی هم معنی ندارد. بعدشان اصلا دیگر هیچ چیز وجود ندارد! 
    و چقدر رویایی است و ایده آل، داشتن چنین آدم هایی که توانایی حضور در تنهایی ات را داشته باشند و تنهایی شان را دو دستی تقدیمت کنند.
    ***********
    تنهایی با انسان به دنیا آمده و تا ابد همراهی اش خواهد کرد. او هست و چیزی که همواره تغییر می کند حس ماست. اینکه امروز، حالا و در این لحظه دوستش داریم یا نه!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۹۵ ، ۲۲:۳۵
مرد خاکستری

عاشقیت مساویست با حساسیت. آدمِ عاشق عند حساس های عالم است. زن حامله و مادر جوان از دست داده را هم می گذارد توی جیبش. هرچقدر هم که عاشق تر باشد، حساس تر می شود. حساب دو دوتاست. اصلا هرکه را عشقش بیش، حساسیتش بیشتر. یعنی اینکه از روزی یکبار و دوبار سراغ گرفتن از یار می رسد به جایی که نیم ساعت بی خبری برایش یک عمر می گذرد.

عاشقیت بی قراری می آورد. بی قراری های مدام، شیرین و گاهی کلافه کننده. یکهو به خودت می آیی و میبینی یک ساعت تمام است که رفته ای توی فکر و داری الکی گوشی را بالا و پایین می کنی تا مگر پیغامی و تماسی قرارت بدهد. وقتی روز دیدار می رسد، از صبح علی الطلوع که چشم هایت را باز می کنی، داری فکر می کنی که کی ساعت پنج می شود تا برسی به یار و دست هایش را بگیری و بیاوری بالا. آن جا که بدور از خجالت از نگاه مردم در هر نقطه ای از شهر که باشی مهر لب هایت را بکوبی روی دست های ظریفش. عاشق بی قرار همین ها می شود. بی قرار عطر یار، لبخند یار و صدایش، که انگار آب روی آتش است.

***

هیچوقت در زندگی قدر و اندازه دستم نبوده. اصلا آدم این حرف ها نبودم. درست یادم می آید که هفت هشت ساله بودم که بابا شروع کرد به دادن پول توو جیبی ماهانه. ماهی یک بار به من پول می داد و من هر ماه همان اول تمامش را خوراکی می خریدم و می آمدم خانه. هیچگاه هم پشیمان نبودم که چرا نگهشان نداشتم. اغلب هم بالاخره از یک جایی پولی میرسید و تا آخر ماه بی پول نمی ماندم. هیچوقت در زندگی فکر این را نکردم که کاری را که دارم انجام می دهم برایش کم بگذارم. اگر قرار بر کمک بوده، چه مادی چه معنوی، یا کمک نکردم و یا تمام توانم را گذاشته ام. اگر یکی را یکبار در عمرم دیدم، همان یک بار را ترجیح دادم بهترین شکل ممکن باشم برایش. یا نباشم و یا بهترین باشم. وفتی قرار بر احترام بود یا محترمانه ترین رفتار ممکن را با معتاد کارتن خواب انجام دادم و یا به به بزرگترین مقام مملکتی و کشوری و دینی پشت کردم و رفتم سراغ کار خودم. کلا آدم اندازه گیری نیستم و نبودم "عشق". هیچوقت نبودم و حالم از آدم های که اندازه می گیرند بهم می خورد. 

حالا که دوران عاشقی رسیده، در عشق هم اندازه سرم نمی شود. یا نباید یکی را وارد زندگی ام می کردم و یا حالا که این کار را کرده ام، تمام زندگی ام را باید بریزم به پاش. اندازه ندارد. این یکجا باید یا صفر بود و یا صد. حد وسط بوی گندی می دهد. شل کن صفت کن های مردم در این ماجرا دلپیچه ای ابدی را مهمان دل و روده ام می کند. بوی گند می دهد احساس هایی که پنهان و یا زیادی پیدا می شوند. 

*** 

آدم که عاشق می شود باید تمامش، به بهترین شکل ممکن برود در اختیار معشوق. معشوقی که او هم تمامش را دو دستی بیاورد جلو. آن هم بی هیچ حرف اضافه و منتی. فقط در این صورت است که می شود بی حساب و کتاب خرج کرد. احساس را می گویم. این جاست که می ارزد له له آن آدم را بزنی تا برسد از راه و وسط شلوغ ترین میدان شهر دست هایش را بب....

گفتم که حالم از حساب و کتاب هم بهم می خورد. از این که بیایم لحظه لحظه دلتنگی هایم را، کرور کرور مهر و محبتی که در دلم آب می شود و صخره صخره غرورم که زیر پا له می کنم را حساب کنم. آن هم برابر آدمی که قرار است همان طوری باشد که باید. همان آدمی که در برابرش نه نیازی به خودخواهی طبیعی انسانی داشته باشی، نه به حفظ فاصله و نه غرور. که تمام این ها سلاح های طبیعی و خدادی انسان است در برابر همنوع هایش. 

ای عشق، سلاح هایت را بینداز زمین! آخر نامردی است که اسلحه در دستت بگیری! آن هم برابر سرباز بی سلاحی چون من که تمام اسلحه هایش را زیر پا لِه کرده و پرچم سفید را توی دست هایش تکان می دهد.

***

آدم ها را نمی دانم، از همان وقتی که بعد از ماه ها فکر کردن و مطالعه مفهومی از عشق را توی ذهن نقاشی کردم، به اینجا رسیدم که عشقی عشق می ماند و جدایی از هر نوعش را در پی ندارد که عاشق و معشوقش یکی بشوند. 

تا مدت ها غرق صحبت نیچه و مطهری بودم که در کمال تعجب یک مفهوم را می گفتند. می گفتند که عاشق کسی است که معشوق را برای خودش(معشوق) بخواهد نه برای خودش(عاشق).

یک بخش معنی این جمله و ظاهرش که واضح است اما ما عاشق خود آدم ها می شویم اما به مرور زمان عاشق رابطه مان یا آن آدمیم نه خودش. آن جاست که دیگر خبری از عشق ناب نیست. 

نکته اینجاست که عاشق و معشوق، باید روحشان در هم تنیده شود. باید بشوند یکی. مثل دو انسانی که از قلب به یکدیگر جوش خورده اند! آن جاست که هردو یک چیز را دوست دارند؛ آن دو روح در هم تنیده را. آن جایی که دیگر منیتی نیست و دیواری نیست بینشان. آنوقت است که می شود عشق ناب را پیدا کرد.

گفته ام که از دیوار هم متنفرم. از تمام چیزهایی که بین من و تو دیوار می کشد متنفرم. دیوار که می بینم جنون می گیرتم. می خواهم تیشه بردارم و انقدر بزنم پی ِ دیوار را تا که بریزد، که اگر نتوانم مثل آن کوه کن افسانه ای خودم را با تیشه می زند. بیستون هم دیوار بود برای فرهاد. من اما فرهاد نیستم و اینجا هم افسانه نیست. ما می توانیم افسانه باشیم اما برای افسانه بودن باید از واقعیت گذشت. باید این دیوار ها را برداشت.

وقتی دو روح قرار است در هم تنیده شوند، دیوار ها مزاحم اند ای عشق! دیوار ها مزاحم اند. 

عاشقیت باید مساوی باشد با یکی شدن. که محکم ترین آغوش های جهان هم به سادگی و به مرور زمان از هم پاچیده و رفته رفته بینشان فرسنگ ها فاصله افتاده. عشق هیچ فاصله ای را بر نمی تابد.

فاصله  ... از فاصله دیگر متنفر نیستم. مثل مرگ. اصلا بگذار بگویم جلوی فاصله، یک مساوی بگذار و بعدش بنویس مرگ. که هرچه بیشتر باشد زودتر مرا می کشد.

حیلی دارم سخت می گیرم نه ؟ :) همان اول که گفتم، عاشق حساس می شود ... خیلی که عاشق شد آنقدر حساس می شود که با اولین برف تمام شگوفه هایش می ریزد و میمیرد.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۵۱
مرد خاکستری