خاکستری

گاه نوشت های آدمی که نه سیاه بود نه سفید ...

خاکستری

گاه نوشت های آدمی که نه سیاه بود نه سفید ...

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پدر» ثبت شده است

21 تیر 79 . بچه ای بیش نبودم که توی خانه پدری ات نشسته بودم و داشتم نگاهت می کردم. تصویر توی سرم واضح نیست . یعنی همان موقع اش هم نبود. پرده نازکی از آب همه چیز را تار کرده بود اما چهره و تصویرت درست در یادم مانده.

تازه از بیمارستان برگشته بودی. پدرت سه چهار روز بعد از سکته قلبی یکدفعه تمام کرده بود و تو آمده بودی خانه تا مدارکش را برداری ببری. دقیق یدر خاطرم هست، اشک هایم را پاک کردم تا خوب ببینمت. دست به کمر گرفته بودی و داشتی تعریف می کردی که چه شد ... چه شد که انگار پشتت خالی شد و دست به کمر شدی ... 

***

16 اسفند 91 . از بهشت زهرا آمده بودیم. با مصطفی رسیدیم خانه مادری ات! همان مادری که چند ساعت قبل سپرده بودی اش به خاک. وقتی که نشستی ... دست هایت را طوری زدی بهم .... که تمام شد ، که یتیم شدم ... بعد از یک عمر روضه خوانی یک جمله هم برای خودت خواندی ... دلمان کباب شد .دستی که بهم زدی زبان پدری شد توی دهان پسر، که عمق فاجعه را بخواند ... که خواندیم ...که اتش گرفتیم و چشم هایمان بارید به همراهت.

***

دو تا تاریخ قبل، تنها ثانیه هایی در تمام این بیست و چند سال بودند که دلم برایت گرفت. جگرم سوخت. خواستم بمیرم برایت. اخری اش هم همین امروز بود. پرسید ازم که پدرت چند سال دارد؟ بدون کمترین مکثی گفتم سی و پنجی است. بدون هیچ حسی! او هم خیلی راحت گفت: پس شصت سالش است. و من دلم هری ریخت پایین! حالا که دارم این ها را می نویسم ساعت های زیادی از این گفت و گو گذشته اما در تمام این ساعت ها بخشی از مغزم دارد به این فکر می کند که " بابا شصت سالش شده!"

این بار دیگر عزیزی را از دست نداده بودی. اصلا همین که در تمام عمرم همین دو صحنه در یادم مانده نشان می دهد که چقدر با صلابت و محکم بوده ای. انقدر بزرگ که به خودمان اجازه هم نمی دادیم نگرانت شویم. زیادی محکم بودی بابا . درست مثل دلت که زیادی بزرگ است و همیشه حرصم را در می اورد. زیادی بزرگ بودی که حالا یکدفعه حواسم بشود که شصصصصصت سالت شده!

دلم گرفت برایت. نه اینکه شصت سال خیلی باشد اما همیشه و از کودکی فکر اینکه یک روز ببینم بابا پیر شده آزارم می داد. حالا هم پیر نشدی و ده تای پسرهایت را هم حریفی اما ... نمی دانم ... دلم برایت گرفت، همین! و امروز شد سومین روز!

ددعای بعد نمازم بر قراری سایه ات است بالای سرمان ...

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۵۸
مرد خاکستری