خاکستری

گاه نوشت های آدمی که نه سیاه بود نه سفید ...

خاکستری

گاه نوشت های آدمی که نه سیاه بود نه سفید ...

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب

۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

حکایت غریبی است ... حال و روز خودمان را می گویم. هر کداممان صدها نمی دانم شنیده ایم در پاسخ "حالت چطور" است ها و احوال پرسی های رایج دیگر؛ چه از دیگران و چه از خودمان!

وقتی کناری را گرفته ایم و آرام آرام خیابان را گز می کنیم، سرمان را بالا می آوریم و میپرسیم: "راستی حال من چطور است؟" سوال توی هوا حل می شود، رها و بدون پاسخ. گاهی هم ده ها جواب ضد و نقیض خودش را می اندازد وسط و هر کدام می خواهند خودشان را به وجودت قالب کنند...

نمی چسبد ! زور که نیست. یک "نمی دانم"ِ محوِ بزرگ توی هوا در مقابلت رژه می رود و زل می زند توی چشم هات. هیچ نمی گوید. آنقدر نگاه می کند تا مثل همیشه دست بیندازی و بگیری اش. 

نمی دانم! گفتم که حکایت غریبی است حال و روزِ ما. غریب ...درست  مثل دوشنبه ای که بی هوا غروب می کند ...

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۰۱
مرد خاکستری

سلام. حال همه ما خوب است اما تا دلت بخواهد ملال داریم. ملال اشتباه های بزرگ. ملال فکرها و انتخاب های مطمئن که به داشتنشان افتخار می کردم. ملال سادگی. ملال کثافت نبودن در این دنیای کثیف. اینکه فکر کنی آغوش همیشه باز چقدر می تواند خطرناک باشد. اینکه همیشه منتظر باشی خنجر بُرنده ای صاف بیاید برود وسط سینه ات. مثل آن خجنجری که داشتی فرو می کردی...


سلام. حال دل ما خوب است. ملالی نیست جز ترس عمیق از آدم ها. این که چقدر خوب بلدند بازی کنند و تو بازی نمی دانی. چقدر خوب بلدند نزدیک شدن را. آنقدر خوب و واقعی ادای رفاقت در می آورند که وحشت میکنی؛ وحشت! خیلی ترسناک است. من که می ترسم. تو اما جسورتر از این حرف هایی. وقتی هم که به این جسارت فکر می کنی حال می کنی ...


سلام ... کلی حرف داشتم بزنم اما می دانی که آدم خراب کردن حال آدم ها نیستم. که اگر بودم لجن زاری که داری درونش دست و پا میزنی را طوری می گذاشتم جلوت که دیگر نتوانی انکارش کنی. قدر یکی دو بار همش می زدم تا کثافت چند ساله اش بزند بالا. ببینم خودت حالت بهم نمی خورد؟

حال ما خوب است. تو هم ای کاش خوب باشی مثل همه آدم ها اما ... بماند.

***

پایانت نقطه گذاشتم. آن هم نه با ناراحتی. حالا اگر در خیال هم از کنارم بگذری، لبخند می زنم و حالت را می پرسم. ای کاش لا اقل همین یک بار را می توانستم مثل تو بازی کنم. کثافت کاری. طوری نابودت کنم که جایی نداشته باشی برای گم و گور شدن. اما خب دست و دلم نمی رود. دست خودم نیست! پس لبخند میزنم و دستی به سویت دراز می کنم و حالی و احوالی. 

پس ... سلام ... ممنون. حال همه ما خوب است ... ملالی نداریم و جای تو هم خالی نیست ...


http://s1.picofile.com/d/c53f83c6-7bc3-4597-b8ed-db439e6b17f2/Evanescence_Hello.mp3

hellow - evanescence


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۴۷
مرد خاکستری

خواستم صدایش بزنم. برگردد و جانمی بگوید تا برای هزارمین بار تمام کلمات از ذهنم پرواز کنند. خواستم دست بگذارم روی شانه اش تا از جا بپرد و بعد از اینکه مرا پشت سرش دید از آن لبخندها بزند. 

خواستم بگویم بیا کنارم بنشین. اینطور خسته می شوی. در کنارم یک جای خالی دارم ... بیا.

خواستم بگویم مسیرت کجاست؟ بلکن هم مسیر باشیم و طوری که حواسش نباشد از شلوغترین مسیر ببرمش. 

خواستم فقط کمی حرف بزنم ... او هم خواست اما نشد. نه که نشود،جایش نبود یعنی. پس نه تاکسی گرفتیم و نه حرف زدیم. ایستادیم همینجا درست وسط شهر و زل زدیم به آن بالا و فقط در کنار هم نفس کشیدیم ...

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۴۶
مرد خاکستری