خاکستری

گاه نوشت های آدمی که نه سیاه بود نه سفید ...

خاکستری

گاه نوشت های آدمی که نه سیاه بود نه سفید ...

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «برای تو» ثبت شده است

به من می گویی حساس ... عبایی هم نداری که جلو این و آن تکرارش کنی. اگرچه به ظاهرم اصلا نمی خورد اما من هم عبایی ندارم از شنیدن چنین چیزی درباره خودم از دیگران. خیلی هم مهم نیست اما تعریف حساس را می شود بگویی؟ به چه کسی می گویند حساس؟

اصلا بر عکسش بگویم. یعنی اگر کسی هر چیزی شنید و هر رفتاری دید و خم به ابرو نیاورد حالت عادی دارد و حساس نیست؟ یا اصلا چون بالای لبم و اطراف صورتم پر از پشم و پیل است باید رویم به سنگ پا سور بزند و پوستم از کرگدن کلفت تر؟

راستش را بخواهی، قبل تر ها هم به این نتیجه رسیده بودم که انگار برای زن ایرانی باید مرد ایرانی بود. باید حداقل مقدار کمی هم که شده یغور بود و سخت. بی اعتنا بود و نشنیده گرفت خیلی حرف ها را. ببینی ناراحتی ها و تیرگی های چهره را اما دهانت را باز نکنی. بگویی خودش خوب می شود. گونه های خیس دیدی بگویی اشک مال زن هاست. 

راتش را بخواهی به این نتیجه رسیده بودم و دارم دوباره می رسم که اگر اینطور نباشی جای زن و مرد را عوض کرده ای. آنوقت جاهایی می شود که وقتی از تو آن تصور مرد گونه مزخرف دیده نمی شود، زن ماجرا آن نقش زمخت و بی اعتنا را بر عهده می گیرد و نقش مقابل می افتد به گردن تو. حساس می شوی، احساس بی توجهی می کنی، حس می کنی طرفت به جای دیگری غیر از تو مشغول است و ....

هر چیز وقتی بر سر جایش نباشد همین می شود. ماجرا بهم می ریزد. هیچوقت فکرش را نمی کردم و هنوز هم نمی کنم که مجبور بشم در زندگی ادا دربیاورم. وقتی می توانم صد در صد باشم، هشتادش بکنم که طرف مقابلم دور بر ندارد. صد سال سیاه نمی خواهم طرف مقابلی را که اهل دور برداشتن باشد. چه خودآگاه چه ناخودآگاه. قبلا هم گفته ام؛ حالم از خودم بهم می خورد اگر در زندگی بخواهم سر راهِ بودن و مایه گذاشتنم درجه و شیر بگذارم که بشود کم و زیادش کرد.

اشکال کار نمی دانم کجاست. در آن تعریف مرد ایرانی در ناخودآگاه توست که شخصیتی مثل را نمی پذیرد یا واقعا من مشکل دارم و مرررررد نیستم! شاید مشکل از اینجاست که گیر نمی دهم، بی محلی نمی کنم و گاهی شاید بیش از اندازه متوجه حضور واقعی و مجازی ات هستم که کار به اینجا رسیده. به جابجا شدن جاها در زندگی کلاسیک ایرانی!

صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت
گل بخندید که از راست نرنجیم ولی هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۶ ، ۰۱:۳۹
مرد خاکستری

عاشقیت مساویست با حساسیت. آدمِ عاشق عند حساس های عالم است. زن حامله و مادر جوان از دست داده را هم می گذارد توی جیبش. هرچقدر هم که عاشق تر باشد، حساس تر می شود. حساب دو دوتاست. اصلا هرکه را عشقش بیش، حساسیتش بیشتر. یعنی اینکه از روزی یکبار و دوبار سراغ گرفتن از یار می رسد به جایی که نیم ساعت بی خبری برایش یک عمر می گذرد.

عاشقیت بی قراری می آورد. بی قراری های مدام، شیرین و گاهی کلافه کننده. یکهو به خودت می آیی و میبینی یک ساعت تمام است که رفته ای توی فکر و داری الکی گوشی را بالا و پایین می کنی تا مگر پیغامی و تماسی قرارت بدهد. وقتی روز دیدار می رسد، از صبح علی الطلوع که چشم هایت را باز می کنی، داری فکر می کنی که کی ساعت پنج می شود تا برسی به یار و دست هایش را بگیری و بیاوری بالا. آن جا که بدور از خجالت از نگاه مردم در هر نقطه ای از شهر که باشی مهر لب هایت را بکوبی روی دست های ظریفش. عاشق بی قرار همین ها می شود. بی قرار عطر یار، لبخند یار و صدایش، که انگار آب روی آتش است.

***

هیچوقت در زندگی قدر و اندازه دستم نبوده. اصلا آدم این حرف ها نبودم. درست یادم می آید که هفت هشت ساله بودم که بابا شروع کرد به دادن پول توو جیبی ماهانه. ماهی یک بار به من پول می داد و من هر ماه همان اول تمامش را خوراکی می خریدم و می آمدم خانه. هیچگاه هم پشیمان نبودم که چرا نگهشان نداشتم. اغلب هم بالاخره از یک جایی پولی میرسید و تا آخر ماه بی پول نمی ماندم. هیچوقت در زندگی فکر این را نکردم که کاری را که دارم انجام می دهم برایش کم بگذارم. اگر قرار بر کمک بوده، چه مادی چه معنوی، یا کمک نکردم و یا تمام توانم را گذاشته ام. اگر یکی را یکبار در عمرم دیدم، همان یک بار را ترجیح دادم بهترین شکل ممکن باشم برایش. یا نباشم و یا بهترین باشم. وفتی قرار بر احترام بود یا محترمانه ترین رفتار ممکن را با معتاد کارتن خواب انجام دادم و یا به به بزرگترین مقام مملکتی و کشوری و دینی پشت کردم و رفتم سراغ کار خودم. کلا آدم اندازه گیری نیستم و نبودم "عشق". هیچوقت نبودم و حالم از آدم های که اندازه می گیرند بهم می خورد. 

حالا که دوران عاشقی رسیده، در عشق هم اندازه سرم نمی شود. یا نباید یکی را وارد زندگی ام می کردم و یا حالا که این کار را کرده ام، تمام زندگی ام را باید بریزم به پاش. اندازه ندارد. این یکجا باید یا صفر بود و یا صد. حد وسط بوی گندی می دهد. شل کن صفت کن های مردم در این ماجرا دلپیچه ای ابدی را مهمان دل و روده ام می کند. بوی گند می دهد احساس هایی که پنهان و یا زیادی پیدا می شوند. 

*** 

آدم که عاشق می شود باید تمامش، به بهترین شکل ممکن برود در اختیار معشوق. معشوقی که او هم تمامش را دو دستی بیاورد جلو. آن هم بی هیچ حرف اضافه و منتی. فقط در این صورت است که می شود بی حساب و کتاب خرج کرد. احساس را می گویم. این جاست که می ارزد له له آن آدم را بزنی تا برسد از راه و وسط شلوغ ترین میدان شهر دست هایش را بب....

گفتم که حالم از حساب و کتاب هم بهم می خورد. از این که بیایم لحظه لحظه دلتنگی هایم را، کرور کرور مهر و محبتی که در دلم آب می شود و صخره صخره غرورم که زیر پا له می کنم را حساب کنم. آن هم برابر آدمی که قرار است همان طوری باشد که باید. همان آدمی که در برابرش نه نیازی به خودخواهی طبیعی انسانی داشته باشی، نه به حفظ فاصله و نه غرور. که تمام این ها سلاح های طبیعی و خدادی انسان است در برابر همنوع هایش. 

ای عشق، سلاح هایت را بینداز زمین! آخر نامردی است که اسلحه در دستت بگیری! آن هم برابر سرباز بی سلاحی چون من که تمام اسلحه هایش را زیر پا لِه کرده و پرچم سفید را توی دست هایش تکان می دهد.

***

آدم ها را نمی دانم، از همان وقتی که بعد از ماه ها فکر کردن و مطالعه مفهومی از عشق را توی ذهن نقاشی کردم، به اینجا رسیدم که عشقی عشق می ماند و جدایی از هر نوعش را در پی ندارد که عاشق و معشوقش یکی بشوند. 

تا مدت ها غرق صحبت نیچه و مطهری بودم که در کمال تعجب یک مفهوم را می گفتند. می گفتند که عاشق کسی است که معشوق را برای خودش(معشوق) بخواهد نه برای خودش(عاشق).

یک بخش معنی این جمله و ظاهرش که واضح است اما ما عاشق خود آدم ها می شویم اما به مرور زمان عاشق رابطه مان یا آن آدمیم نه خودش. آن جاست که دیگر خبری از عشق ناب نیست. 

نکته اینجاست که عاشق و معشوق، باید روحشان در هم تنیده شود. باید بشوند یکی. مثل دو انسانی که از قلب به یکدیگر جوش خورده اند! آن جاست که هردو یک چیز را دوست دارند؛ آن دو روح در هم تنیده را. آن جایی که دیگر منیتی نیست و دیواری نیست بینشان. آنوقت است که می شود عشق ناب را پیدا کرد.

گفته ام که از دیوار هم متنفرم. از تمام چیزهایی که بین من و تو دیوار می کشد متنفرم. دیوار که می بینم جنون می گیرتم. می خواهم تیشه بردارم و انقدر بزنم پی ِ دیوار را تا که بریزد، که اگر نتوانم مثل آن کوه کن افسانه ای خودم را با تیشه می زند. بیستون هم دیوار بود برای فرهاد. من اما فرهاد نیستم و اینجا هم افسانه نیست. ما می توانیم افسانه باشیم اما برای افسانه بودن باید از واقعیت گذشت. باید این دیوار ها را برداشت.

وقتی دو روح قرار است در هم تنیده شوند، دیوار ها مزاحم اند ای عشق! دیوار ها مزاحم اند. 

عاشقیت باید مساوی باشد با یکی شدن. که محکم ترین آغوش های جهان هم به سادگی و به مرور زمان از هم پاچیده و رفته رفته بینشان فرسنگ ها فاصله افتاده. عشق هیچ فاصله ای را بر نمی تابد.

فاصله  ... از فاصله دیگر متنفر نیستم. مثل مرگ. اصلا بگذار بگویم جلوی فاصله، یک مساوی بگذار و بعدش بنویس مرگ. که هرچه بیشتر باشد زودتر مرا می کشد.

حیلی دارم سخت می گیرم نه ؟ :) همان اول که گفتم، عاشق حساس می شود ... خیلی که عاشق شد آنقدر حساس می شود که با اولین برف تمام شگوفه هایش می ریزد و میمیرد.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۵۱
مرد خاکستری

به نام خدای عشق. به نام خدای چیزی که دارد روز به روز رنگ عوض می کند. به نام خودش. که می تواند آنقدر مقدس باشد و پاک، که با نامش بشود زندگیِ دوباره آغاز کرد. درست همان طور که می تواند مرموز باشد و پر تشویش. درست همان طور که می تواند آرمشی ابدی را توی رگ هایت بریز و هم زمان به بی قرار ترین موجود روی زمین تبدیلت کند. 

ماجرای عجیبی است. دانای کل ترین موجود روی زمین هم که باشی، اگر با چشم بسته بروی توی دل ماجرا همین می شود. اگر مثل من اهل حساب و کتاب و دو دوتا چهارتا نباشی همین می شود . همین می شود که از بالای ابرها ناگهان با سر می خوری زمین. خودت هم نمی دانی چرا . یکی یکهو از نا کجاآباد رخنه می کند توی سرت، و دلت را خالی می کند. هیچ نمی دانی چه می گوید اما کارش را انجام می دهد و بعد هم بی سر و صدا و بی آنکه بفمی چه شده می رود!

دل من که همین طور خالی نمی ماند. همین که احساس کند چیزی سر جایش نیست و فکرم بیاید سمت تو، خیالم تخت می شود. دلم پر می شود از تو و خیال تو. 

وای! خیال تو ... خیال تو ... خیال تو ...

وقتی خیالت می تواند چنین قدرتی داشته باشد ... امان از خودت! امان از تو ... امان از تو ... امان از تو ..

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۵ ، ۰۱:۴۴
مرد خاکستری

به تو که فکر می کنم دوست دارم همه چیزم را در یک چشم بهم زدن بگذارم کنار. درست مثل سفرهایی که حتی دلم نمی خواهد دوربین را از توی کوله دربیاورم. درست مثل منظره هایی که عکاسی از آن ها جفای بزرگی است در حقشان. تنها چشم ها لیاقت این را دارند که تا سر حد مرگ باز بمانند و فقط نگاه کنند. 

تو درست مثل منظره ای می مانی که فقط باید تماشایت کرد. منظره ای بدیع که هر روز خدا دارد رنگ و لعاب نویی به خود می گیرد و هر بار انگار برای اولین بار جلوی چشم هام ظاهر شده. دوست دارم این مغز لکنته را در بیاورم بگذارم یک گوشه، دلم را هم بگذارم گوشه ای دیگر تا مزاحم نباشند. 
گفتم که دوست دارم همه چیزم را بگذارم کنار! تنها چشم هایم را نیاز دارم. نه بیشتر و نه کمتر. 

چشم هایم را نیاز دارم تا همه چیز را از قاب نگاهت بخوانم. ببینم که دوستم داری، ببینم که کنارم آرام نشسته ای و درست داری به همان چیزی فکر می کنی که دارد توی سر من می چرخد. توی سرم؟ توی سری که مغز ندارد چه چیزی می تواند باشد؟ توی سینه ای که دل نیست پس چیست؟

اینجا همه چیز به هیبت تو درآمده. نه اینکه درست وقتی که نیازشان دارم بگذارند بروند و من را در مقابل این احساس عظیم تنها بگذارند، نه. کارشان را کرده اند. تا لحظه آخر، درست قبل از اینکه "دال" دوست دارم و "ع" عاشقم را بگویم، تمام زورشان را زده اند. سنگ هایشان را با هم واکنده اند و برای معدود دفعات در طول زندگی، روی یک موضوع واحد به نتیجه رسیده اند و آن هم "تو"ای!

پس من در تمام عمرم از این مطمئن تر نبوده ام و نخواهم بود. خودت هم خوب می دانی و از سیر تا پیاز پاسخ این سوال همیشگی لیلی های تاریخ را برایت گفته ام که " چرا تو؟" مو به مو و جزء به جزء .  چرا؟ چون دوست دارم دوست داشتنم را از بر باشی. بدانی که چطور و برای چه دوستت دارم  و جنس دوست داشتنم را مثل حریری نرم و نازک بین انگشتانت حس کنی. همان انگشتانی که نوازششان می تواند به بی دفاع ترین انسان روی زمین تبدیلم کند! 

لعنت به تمام داستان های عاشقانه دنیا که مدام توی دلم را خالی می کند. لعنت به همه شان که فقط درد کشیده اند و فراق و زجر. من عاشقانه خودم را می نویسم. همان طور که قولش را دادی. عاشقانه آرامم را در کنار تو می نویسم که مثل کتاب عمو نادر واقعی است و آخرش هم همه چیز سر جای خودش است. عشق های اساطیری هم بماند برای توی همان کتاب ها که بخشی از لذت زندگی است، نه خودش. زندگی جای دیگری است. زندگی جایی است ساکت و آرام، مرتفع و سرد که بوی علف های تازه فضا را پر کرده. زندگی همان جاست وقتی تو شانه به شانه ام ایستاده باشی ...

***

حرف برای گفتن زیاد است، اما همان اول گفتم که وقتی حرف تو وسط باشد، وقتی قرار باشد تو در میان باشی، همه چیز می رود کنار. این روزها کلمه ها هم گاهی از دستم فرار می کنند. دارند یادم می دهند که از یک جایی به بعد، عاشق فقط با دست ها و نگاهش حرف می زند . پس بیا جلو . دست هایم را بگیر و به چشم هایم خیره شو تا هزاران برابر این خطوط، از هرم دست ها و نگاهم عاشقانه بخوانی ...


۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۵ ، ۰۲:۳۲
مرد خاکستری

یکهو دلم خواست بیایم صفحه سفیدی باز کنم و برایت بنویسم. چه بنویسم؟ خب قطعا نمی دانم. فقط دلم خواست بنویسم و وقتی از خودش پرسیدم از که یا از چه با زبان بی زبانی تصویرت را آورد جلوی چشم هام. من هم از خدا خواسته از قبول کردم. همان اول با کلی ذوق و شوق رفتم این بالا نوشتم برای تو. شماره اش را هم گذاشتم یک که از این به بعد شماره های بعدی اش را هم بنویسم. خدا را چه دیدی شاید شماره هایش دو رقمی شد و شاید من سه رقمی. چه کسی می داند؟ چه کسی می داند که وقتی یک نفر از دیگری می پرسد عاشق شدی و دیگری جواب مثبت می دهد تا چه زمانی قرار است عاشق باشد و دیگری هم. 

 وقتی دختری را که داشتی توی توهم برای خودت دست و پایش می کردی، وسط واقعیت و جلو چشم هایت ببینی، می توانی عاشقش نشوی و عاشقش نمانی؟ وقتی انقدر با تو دوست می شود که می گوید اگر عاشق شدی به من بگو ... و تو صبر می کنی تا روزی که مطمئن شوی ... تا روزی که از روی شکم حرف نزنی ... تا روزی که وقتی گفتی عاشق شدم به تمام روده درازی ها و رگ گردن کلفت گردن هات بر سر این مفهوم عجیب و غریب زبان درازی نکرده باشی. و یک شب آرام و معمولی، وقتی خودت هم هنوز نمی دانستی که توانایی گفتنش را داری، در جواب "عاشق شدی؟" سر تکان می دهی و "ی" را بر می داری و "م" را می گذاری آخرش. به همین راحتی. 

درست مثل پسر بچه دست و پا شکسته ای که حواسش را پرت می کنند تا استخوان شکسته اش را جا بیندازند ... دل من شکسته نبود اما در راه مانده بود و بی قرار . جا که افتاد خودم را پرت کردم عقب، سیگاری آتش زدم و بعد از مدت ها توانستم به "هیچ" فکر کنم!

خلسه و مستی عجیب و غریبی بود. سرم را که بلند کردم سیگار تمام شده بود و من صبح مستی را چند دقیقه مستی اش تجربه می کردم. کرخت در عین سبکی و خمار در عین نشئگی! تو هم انگار نشئه بودی که رفتی توی عالم خودت. مرد شور این مجازی بازی ها را ببرند که باعث می شوند آدم ها این لحظه ها را از دست بدهند. مهم نیست البته ... آنقدر دیده و شناخته ام ات که بدانم وقتی شنیدی چه شکلی شدی ... کجا را نگاه کردی و طرز نگاهت چطور شد و باقی ماجرا ...

بماند ... چند روز و چند هفته از آن شب گذشته درست نمی دانم. اصلا یادم نیست کی بود و چند شنبه بود. شاید باور نکنی اما ماهش را هم مطمئن نیستم درست و دقیق بدانم.

بجای تمام این ندانستن ها، تنها یک چیز را مطمئنم. اینکه تا آن شب، جرات این را نداشتم که به کسی بگویم عاشقت شدم! نه شده بودم و نه جراتش را داشتم از این مفهوم پیچیده و عجیب و غریب در بیان احساسم استفاده کنم. 

فعلا همین ها را داشته باش، نفسی اگر بود ... شماره های آن بالا یکی یکی اضافه می شود ...

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۲:۰۸
مرد خاکستری