خاکستری

گاه نوشت های آدمی که نه سیاه بود نه سفید ...

خاکستری

گاه نوشت های آدمی که نه سیاه بود نه سفید ...

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب

باید عاشق بود ... باید عاشق ماند

شنبه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۵، ۰۱:۱۸ ب.ظ
مهم نیست ماجرا هایت چطور تمام شده ... مهم نیست ماجرا داشته ای یا نه . اصلا هم مهم نیست چقدر امیدوار باشی که اتفاق یا ماجرای خاصی در راه  باشد یا نه. راستش را بخواهی "هیچ چیز در این دنیا اهمیت ندارد جز چیزی که درون توست." حالا اسم آن چیز را می خواهی بگذاری "حس" یا هر کلمه ی من درآوردی که بشر در طول تاریخ به آن هویت داده.
یادت باشد گفتم هیچ چیز اهمیت ندارد. نه خدا اهمیت دارد، نه سرنوشتت، نه حال و روزت نه پدر و مادر نه خانواده و نه هیچ پدیده، اتفاق یا کس دیگر. هیچ کدام از این ها وقتی از خودت جدایشان کنی و از درونت بیرونشان بکشی، به تنهایی اهمیت چندانی برایت ندارند. واقعا ندارند! احساس گناه هم ندارد. 
تمام پدیده ها زمانی با اهمیت می شوند که به نوعی احساس در درون ما گره بخورند. آن بالایی که خب حق آب و گل داشته و نماینده اش را طوری در درونمان قرار داده که هیچوقت بیرون نمی رود. شاید بشود ساکتش کرد و بودنش را انکار کرد اما هست. یک جایی درون همه مان حس غریبی نشسته که وقتی اسم خدا می آید، وقتی توی دردسر می افتیم و وقتی از دست هیچ کسی کاری بر نمی آید، سرش را از غارش می آورد بیرون که "بعله! برو خجالت بکش. دیدی خودت میای سراغم؟" و باز چون فراموشش می کنیم می رود توی غارش.
پدر، مادر، خواهر، برادر، عشق، دوست و همه و همه اگر بخشی از خودشان را درونمان جا بگذارند برای همیشه، آنوقت است که مهم می شوند. آنوقت است که می مانند برای همیشه. مگر اینکه یک روز سلانه سلانه بلند شوند بیایند و دلت را به بهانه بردن یادگاری شان بشکافند. 
پس این را یادت باشد. هیچ چیز اهمیت ندارد مگر چیزی که درون سینه ات داری. چیزی شاید شبیه عشق. چیزی با معنایی عام تر و کلی تر از عشق که وظیفه تقسیم کردنش بین مهره های شطرنج زندگی را داری....
من اصلا این ها را نمی خواستم بگویم ... باور کن ... یکی گفته بود وقتی می خواهی بنویسی چشم هایت را ببند و با دلت بنویس ... نتیجه اش می شود همین که این حرف ها بعد از ماه ها و شاید سال ها که توی ذهنم چرخیده، یک جا وسط یک متن دیگر می ریزد بیرون. باشد ... اشکالش کجاست؟ همان آدم بعدتر ها گفته بود اما داستان زندگی از نوشتن جداست، موقع زندگی چشم هایت را باز کن. آنقدری باز کن که بعدا مجبور نباشی برگردی و افسوس بخوری ...
حرف هایم یادم رفت ... فقط همین یادم مانده که می خواستم بگویم یک چیزهایی را کردی توی دلم ... آرام آرام و بدون این که حواسم باشد ... چشم هایم نمی دانم باز بود یا نه اما حالا که خوب بازشان کردم راضی ام از بودنشان. حالم خوب است. پس دیگر هیچ چیز مهم نیست. گفته بودم که ... حالا تو مهم شده ای چون یک یادگاری داری پیش من ... هوایش را دارم ... 

نظرات  (۳)

هویت بخشی به هرچیزی بسته به ماست ، به درون ما . همینه :))
پاسخ:
ها .... از لحاظ تئوری خیلی سادس قبول کردنش ولی هیشکی عمل نمی کنه! زندگیون پره از چیزایی که بقیه واسش هویت سازی کردن!!!!
هیچ چیز اهمیت ندارد مگر چیزی که درون سینه ات داری 

این جمله طلایی .... 
پاسخ:
مرسی مامی .... دقیقا دقیقا .... کلش همین یه خطه !
عایا فیلسوف ها عاشق میشوند؟؟؟؟
پاسخ:
چرا که نه؟ شاید سخت تر باشه ولی میشه ... چه بسا عشق فیلسوف خیلی متفاوت تر و قوی تر باشه

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی