ماههی مان مرد! به همین سادگی. یکی از پیرترین ماهی قرمز های زنده دنیا بود! چهار یا پنج سالش بود حداقل!
به سفارش مادر چند دقیقه قبل از سال تحویل خریده بودمش! هول هولکی و با یک ملاقه آب توی کیسه! به زحمت رسانده بودمش به سال تحویل . رساندم تا سه عید دیگر هم کنار ما باشد و درست قبل از عید چهارم بیاید روی آب. همین طور باد کرده و کج و معوج. راستی دوتا بودند اینها!
یکیشان یک سالی می شود که مرده. حافظه ماهی را هم که می دانی ... در حد ثانیه یا نهایت دقیقه است. ماهی ما هم رفیقش را فوری یادش رفته بود . تا همین امروز که ناغافل عکس خودش را توی آینه با رفیقش اشتباه گرفت. یادش آمد ... یادش آمد و فهمید که یک سال تمام یادش نبوده! اشک هایش توی آب پیدا نبود. چرخ زد ... چرخ زد ... چرخ زد ... نه ! این بار دیگر یادش نمی رفت. انگار دیگر ماهی قرمز نبود!
ارام گرفت ... ارام ارام آمد روی آب و گذاشت آنقدر یادش بیاید که ...
حکایت غریبی است ... حال و روز خودمان را می گویم. هر کداممان صدها نمی دانم شنیده ایم در پاسخ "حالت چطور" است ها و احوال پرسی های رایج دیگر؛ چه از دیگران و چه از خودمان!
وقتی کناری را گرفته ایم و آرام آرام خیابان را گز می کنیم، سرمان را بالا می آوریم و میپرسیم: "راستی حال من چطور است؟" سوال توی هوا حل می شود، رها و بدون پاسخ. گاهی هم ده ها جواب ضد و نقیض خودش را می اندازد وسط و هر کدام می خواهند خودشان را به وجودت قالب کنند...
نمی چسبد ! زور که نیست. یک "نمی دانم"ِ محوِ بزرگ توی هوا در مقابلت رژه می رود و زل می زند توی چشم هات. هیچ نمی گوید. آنقدر نگاه می کند تا مثل همیشه دست بیندازی و بگیری اش.
نمی دانم! گفتم که حکایت غریبی است حال و روزِ ما. غریب ...درست مثل دوشنبه ای که بی هوا غروب می کند ...
سلام. حال همه ما خوب است اما تا دلت بخواهد ملال داریم. ملال اشتباه های بزرگ. ملال فکرها و انتخاب های مطمئن که به داشتنشان افتخار می کردم. ملال سادگی. ملال کثافت نبودن در این دنیای کثیف. اینکه فکر کنی آغوش همیشه باز چقدر می تواند خطرناک باشد. اینکه همیشه منتظر باشی خنجر بُرنده ای صاف بیاید برود وسط سینه ات. مثل آن خجنجری که داشتی فرو می کردی...
سلام. حال دل ما خوب است. ملالی نیست جز ترس عمیق از آدم ها. این که چقدر خوب بلدند بازی کنند و تو بازی نمی دانی. چقدر خوب بلدند نزدیک شدن را. آنقدر خوب و واقعی ادای رفاقت در می آورند که وحشت میکنی؛ وحشت! خیلی ترسناک است. من که می ترسم. تو اما جسورتر از این حرف هایی. وقتی هم که به این جسارت فکر می کنی حال می کنی ...
سلام ... کلی حرف داشتم بزنم اما می دانی که آدم خراب کردن حال آدم ها نیستم. که اگر بودم لجن زاری که داری درونش دست و پا میزنی را طوری می گذاشتم جلوت که دیگر نتوانی انکارش کنی. قدر یکی دو بار همش می زدم تا کثافت چند ساله اش بزند بالا. ببینم خودت حالت بهم نمی خورد؟
حال ما خوب است. تو هم ای کاش خوب باشی مثل همه آدم ها اما ... بماند.
***
پایانت نقطه گذاشتم. آن هم نه با ناراحتی. حالا اگر در خیال هم از کنارم بگذری، لبخند می زنم و حالت را می پرسم. ای کاش لا اقل همین یک بار را می توانستم مثل تو بازی کنم. کثافت کاری. طوری نابودت کنم که جایی نداشته باشی برای گم و گور شدن. اما خب دست و دلم نمی رود. دست خودم نیست! پس لبخند میزنم و دستی به سویت دراز می کنم و حالی و احوالی.
پس ... سلام ... ممنون. حال همه ما خوب است ... ملالی نداریم و جای تو هم خالی نیست ...
http://s1.picofile.com/d/c53f83c6-7bc3-4597-b8ed-db439e6b17f2/Evanescence_Hello.mp3
hellow - evanescence
خواستم صدایش بزنم. برگردد و جانمی بگوید تا برای هزارمین بار تمام کلمات از ذهنم پرواز کنند. خواستم دست بگذارم روی شانه اش تا از جا بپرد و بعد از اینکه مرا پشت سرش دید از آن لبخندها بزند.
خواستم بگویم بیا کنارم بنشین. اینطور خسته می شوی. در کنارم یک جای خالی دارم ... بیا.
خواستم بگویم مسیرت کجاست؟ بلکن هم مسیر باشیم و طوری که حواسش نباشد از شلوغترین مسیر ببرمش.
خواستم فقط کمی حرف بزنم ... او هم خواست اما نشد. نه که نشود،جایش نبود یعنی. پس نه تاکسی گرفتیم و نه حرف زدیم. ایستادیم همینجا درست وسط شهر و زل زدیم به آن بالا و فقط در کنار هم نفس کشیدیم ...
.... رسیدیم به اینجا که پس از پوچی، تنها چیزی که باقی می ماند خودمانیم. یکدفعه تمام صحنه تاریک می شود و یک نقطه از صحنه روشن می شود. درست همان جایی که ما ایستاده ایم. آنوقت است که با خودمان، تنها و لخت! مواجه می شویم.
دفعات اول واقعا عجیب است، گنگ است و ترسناک. شاید هم جالب باشد و شیرین. قطعا برای هر کس متفاوت است. برای من که بیشتر عجیب و ناامید کننده بود و وحشتناک!
اینکه چیزهایی را درونت می بینی که از آن ها متنفر بوده ای. اینکه ترس های عجیب و غریبی را درونت می بینی که داشتی طوری با آن ها برخورد می کرده ای که انگار وجود ندارند. داشتی خودت را شجاع نشان میدادی. داشتی در اوج تنفر از آدم ها بی دریغ به آن ها محبت می کردی و ...
درون همه مان پر است از این پنهان کاری ها. دست خودمان هم نیست. اصلا از اولش می خواستم همین را بگویم که تا وقتی به آن ها پی نبریم روی هیچ کدامش نقش نداریم. درون وجود ما یک مکانیزم بسیار پیچیده، بی شرفانه و البته مفید وجود دارد به نام "ناخودآگاه". این ناخوداگاه است که خیلی از این چیزها را پنهان می کند. برای راحت تر زیستن. برای دوام آوردن در زندگی اجتماعی و تاب آوردن در دنیای بیرون. بگذریم ... ناخودآگاه بماند برای بعد ...
حالا وقتی رسیدی به خودت باید چه کار کنی. آن های فراموشی و فرار و انکار و البته مبارزه پیش رویت است. انسان اصولا کمتر پیش می آید فقط یکی را انتخاب کند. حالا ما فکر می کنیم که طرف راه مبارزه را انتخاب کرده. یعنی مبارزه با خودش. حالا یک سوال ریز و کلیدی به وجود می آید که "با کدام بخش از وجودش باید بجنگد؟" به عبارت دقیق تر " با کدام بخش وجودش با کدام بخش دیگر بجنگد؟"
خیلی پیچیده و گاها مضحک و حوصله سر بر به نظر می آید اما خب هست ... اگر یکپارچه بودیم که اینهمه درگیری درونی و بی تابی و .... نداشتیم. جنگ و نزاع و اغتشاشی در درونمان شکل نمی گرفت و ...
القصه ... خیلی خلاصه بگویم که شخصیت انسان به عقیده روان شناسان سه بخش دارد. نهاد، اگو و سوپر اگو ! یا فارسی اش می شود نهاد و من و فرامن! نهاد می شود امیال زیستی و چیزی در مایه های غریزه و فطرت و این صحبت ها . من هم بخش اصلی شخصیت انسان است که رابط نهاد با دنیای بیرون و واقعیت است. اصل وظیفه اش برقراری تعادل بین این دو بخش است. یعنی دنیای بیرون و نهاد. فرامن یا سوپر اگو هم انسان آرمانی است و به نوعی وجدان. بیشتر هم توسط پدر و مادر و تا حدودی جامعه ساخته می شود.
فرامن طوری تعبیه می شود که هم در مقابل نهاد قرار بگیرد و هم در برابر من! یعنی لذت و این ها که اصلا و با منطق هم گاهی میانه خوبی ندارد. او فقط به دنبال کمال است. ولو اینکه منطقی نباشد! چون این طور تعریف شده! دست خودش نیست!
این شد اولین شکافی که به خود می زنیم برای اینکه ببینم با چه جانوری در گیریم. یک جور کالبدشکافی! حالا اینکه هر کدام از بخش ها چطور کار می کنند و چقدر در وجود و تغییرشان نقش داریم می شود مطلب بعدی. همین طوری هم خیلی روده درازی شد!
ناخودآگاه کجاست ... ؟ در نهاد ؟ من ؟ یا فرا من؟
صحبت از رسیدن به این حس گریز ناپذیر بود؛ پوچی! اینکه بالاخره یک جایی یقه مان را می گیرد و مجبوریم یک بلایی سر او یا خودمان بیاوریم.
نه فقط در برابر این پدیده، بلکه سایر پدیده های خارج از کنترل، غیر فیزیکی و متافیزیکی هم انسان را به سه واکنش ثابت وادار می کند. انکار و فرار، کنار آمدن و مبارزه! مثل مرگ، مثل زندگی پس از مرگ، مثل خدا مثل روح مثل .... که البته بعضی هاشان ممکن هر سه واکنش را لازم نداشته باشند.
بگذریم ...
آدم ها یک جایی وسط زندگی شان به پوچی می رسند. شاید همان اول، شاید در میانه و شاید هم در اخر. بعد که از کمای ضربه سنگین هیولای پوچی بیرون می آیند، خود آگاه و نا خودآگاه، ملغمه ای از سه راه بالا را برای خودشان درست می کنند و سعی می کنند نشان دهند که هیچ اتفاقی نیفتاده. هر کسی اطرافش را نگاه می کند و اولین، جذاب ترین، ساده ترین، عامه پسند ترین، مد روز ترین و ...... چیز را بر می دارد تا پوچی اش را با آن پر کند.
یکی پوچی را پشت فیلم و کتاب و موسیقی پر می کند، یکی پشت عشق های آتشین و عاشق و فارغ شدن هایش. یکی می رود تا سفید شدن موهایش درسی را که کوچکترین علاقه ای به آن ندارد را می خواند و بعدش از آن می رود سر کاری که خیلی ها آرزویش را دارند اما خب دوستش ندارد.
یکی هم زندگی را پشت همین زندگی پنهان می کند. پشت کار، زن داری و بچه داری و همسر داری. پشت رسیدگی به همسر و فرزند و خانواده. نقاب فداکاری می زند و همه جا جار می زند که زندگی ام را وقف همسر و بچه هایم کرده ام. که دروغ می گوید. که زندگی ای نداشته که بخواهد وقفش کند. تنها راه پیش رویش برای غرق نشدن در پوچی همین بوده و همین را برداشته و دارد ادامه اش می دهد.
یکی دائم الخمر می شود، یکی می رود در دنیای عجیب و غریب افیونی جات که ابتدا به ساکن طوری از سکون و پوچی درت می آورد که فکر می کنی دوای دردت همین است. ولی اخر همین ها هم پوچی عمیق تری انتظارت را می کشد.
همه داریم ادا در می آوریم. خودمان و حفره های بزرگ درونمان را با چیزهای مختلف پر می کنیم تا جاهای خالی مان توی ذق نزند. که اگر این چیزها را ازمان بگیرند هیچ نداریم. همین است که در تنهایی های محض مان، وقتی تمام چیزها را ازمان می گیرند، وحشت می کنیم. وقتی با خودمان به تنهایی، بدون زلم زیمبو های آویزانش، روبرو می شویم، طاقت روبرو شدن با خودمان را نداریم. فرار می کنیم، انکار می کنیم و اگر خیلی شجاع باشیم مبارزه می کنیم ....
آدم وقتی با خودش مبارزه می کند ...
ادامه دارد ....
1.
دور میدان سپاه، همین که پایم را از نظام وظیفه گذاشتم بیرون، سیگارم را روشن کردم. بچه ها رفته بودند دنبال کارهای پاسپورتشان و هی زنگ می زدند که کجایی و .... کام سه و چهار بود که از میان کفتارهای موتور سوار جلوی نظام وظیفه رد شدم و آمدم اینطرف میدان. بهترین و سریعترین وسیله در لحظه همین موتور بود. اما از نوع غیر لاشخورش! رقم کام های سیگار دو رقمی شده بود که دست تکان دادم و مرد میانسالی نگه داشت.
کجا؟
گذرنامه
چند؟
10
12 بشین بریم
حله 11
بیا بالا
همین که راه افتادیم گفت:
کربلا میری؟
اگه کارام راست و ریس بشه اره. چطور؟
هیچی. گفتم مارم دعا کنی دیگه. حتما ردیف میشه.
ایشالله
اره ایشالله ولی وقتی تا اینجا اومدی یعنی همه چی تمومه
نمی دونم والا ....
گاز می داد و خیابان ها را می دوخت. به هم. نخ دوم را در آوردم و به سختی پشت موتور روشن کردم. تعارفش کردم. نکشید. بجایش گفت:
خدایی خیلی کارت درسته و سعادت داشتی که دعوتت کردن.
و من در برزخ اینکه بگویم یا نگویم که چطور زندگی کرده و می کنم، خفه شدم. لال شدم. باد سرد توی صورتم می خورد و با خودم می گفتم که به خاطر باد است که چشم هایم خیس شده. رفتم توی خودم. تازه فهمیدم دارم چکار می کنم. دارم کجا می روم. دور روز است برای چه غرب و شرق این شهر مزخرف را بالا و پایین می کنم.
چهار پنج دقیقه همین طور لای ماشین ها وول می خوردیم و من اینجا نبودم. به خودم که آمدم یادم آمد سیگار روشن کرده بودم. سیگار را روی لبم گذاشتم و کشیدم اما مزه لشِ فیلتر میداد. سرد سرد بود! انگار هزار سال باشد که تا ته سوخته و خاموش شده.
فکر کردم که خودم هم مثل این سیکار زپرتی خاموش شده ام. چند روز است؟ چند ماه؟ چند سال؟ دیگر مهم نبود. مسافرکش موتور سوار با این که سیگار نمی کشید، فندک گرفته بود و روشنم کرده بود.
سفر برای من از همان جا آغاز شد. دور میدان سپاه و پشت موتور مردی که فکر می کرد کارِ من خیلی درست است!
|