خاکستری

گاه نوشت های آدمی که نه سیاه بود نه سفید ...

خاکستری

گاه نوشت های آدمی که نه سیاه بود نه سفید ...

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مهم نیست ماجرا هایت چطور تمام شده ... مهم نیست ماجرا داشته ای یا نه . اصلا هم مهم نیست چقدر امیدوار باشی که اتفاق یا ماجرای خاصی در راه  باشد یا نه. راستش را بخواهی "هیچ چیز در این دنیا اهمیت ندارد جز چیزی که درون توست." حالا اسم آن چیز را می خواهی بگذاری "حس" یا هر کلمه ی من درآوردی که بشر در طول تاریخ به آن هویت داده.
یادت باشد گفتم هیچ چیز اهمیت ندارد. نه خدا اهمیت دارد، نه سرنوشتت، نه حال و روزت نه پدر و مادر نه خانواده و نه هیچ پدیده، اتفاق یا کس دیگر. هیچ کدام از این ها وقتی از خودت جدایشان کنی و از درونت بیرونشان بکشی، به تنهایی اهمیت چندانی برایت ندارند. واقعا ندارند! احساس گناه هم ندارد. 
تمام پدیده ها زمانی با اهمیت می شوند که به نوعی احساس در درون ما گره بخورند. آن بالایی که خب حق آب و گل داشته و نماینده اش را طوری در درونمان قرار داده که هیچوقت بیرون نمی رود. شاید بشود ساکتش کرد و بودنش را انکار کرد اما هست. یک جایی درون همه مان حس غریبی نشسته که وقتی اسم خدا می آید، وقتی توی دردسر می افتیم و وقتی از دست هیچ کسی کاری بر نمی آید، سرش را از غارش می آورد بیرون که "بعله! برو خجالت بکش. دیدی خودت میای سراغم؟" و باز چون فراموشش می کنیم می رود توی غارش.
پدر، مادر، خواهر، برادر، عشق، دوست و همه و همه اگر بخشی از خودشان را درونمان جا بگذارند برای همیشه، آنوقت است که مهم می شوند. آنوقت است که می مانند برای همیشه. مگر اینکه یک روز سلانه سلانه بلند شوند بیایند و دلت را به بهانه بردن یادگاری شان بشکافند. 
پس این را یادت باشد. هیچ چیز اهمیت ندارد مگر چیزی که درون سینه ات داری. چیزی شاید شبیه عشق. چیزی با معنایی عام تر و کلی تر از عشق که وظیفه تقسیم کردنش بین مهره های شطرنج زندگی را داری....
من اصلا این ها را نمی خواستم بگویم ... باور کن ... یکی گفته بود وقتی می خواهی بنویسی چشم هایت را ببند و با دلت بنویس ... نتیجه اش می شود همین که این حرف ها بعد از ماه ها و شاید سال ها که توی ذهنم چرخیده، یک جا وسط یک متن دیگر می ریزد بیرون. باشد ... اشکالش کجاست؟ همان آدم بعدتر ها گفته بود اما داستان زندگی از نوشتن جداست، موقع زندگی چشم هایت را باز کن. آنقدری باز کن که بعدا مجبور نباشی برگردی و افسوس بخوری ...
حرف هایم یادم رفت ... فقط همین یادم مانده که می خواستم بگویم یک چیزهایی را کردی توی دلم ... آرام آرام و بدون این که حواسم باشد ... چشم هایم نمی دانم باز بود یا نه اما حالا که خوب بازشان کردم راضی ام از بودنشان. حالم خوب است. پس دیگر هیچ چیز مهم نیست. گفته بودم که ... حالا تو مهم شده ای چون یک یادگاری داری پیش من ... هوایش را دارم ... 
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۹۵ ، ۱۳:۱۸
مرد خاکستری

ماههی مان مرد! به همین سادگی. یکی از پیرترین ماهی قرمز های زنده دنیا بود! چهار یا پنج سالش بود حداقل!

به سفارش مادر چند دقیقه قبل از سال تحویل خریده بودمش! هول هولکی و با یک ملاقه آب توی کیسه! به زحمت رسانده بودمش به سال تحویل . رساندم تا سه عید دیگر هم کنار ما باشد و درست قبل از عید چهارم بیاید روی آب. همین طور باد کرده و کج و معوج. راستی دوتا بودند اینها!

یکیشان یک سالی می شود که مرده. حافظه ماهی را هم که می دانی ... در حد ثانیه یا نهایت دقیقه است. ماهی ما هم رفیقش را فوری یادش رفته بود . تا همین امروز که ناغافل عکس خودش را توی آینه با رفیقش اشتباه گرفت. یادش آمد ... یادش آمد و فهمید که یک سال تمام یادش نبوده! اشک هایش توی آب پیدا نبود. چرخ زد ... چرخ زد ... چرخ زد ... نه ! این بار دیگر یادش نمی رفت. انگار دیگر ماهی قرمز نبود!

ارام گرفت ... ارام ارام آمد روی آب و گذاشت آنقدر یادش بیاید که ...

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۴ ، ۱۶:۲۲
مرد خاکستری

حکایت غریبی است ... حال و روز خودمان را می گویم. هر کداممان صدها نمی دانم شنیده ایم در پاسخ "حالت چطور" است ها و احوال پرسی های رایج دیگر؛ چه از دیگران و چه از خودمان!

وقتی کناری را گرفته ایم و آرام آرام خیابان را گز می کنیم، سرمان را بالا می آوریم و میپرسیم: "راستی حال من چطور است؟" سوال توی هوا حل می شود، رها و بدون پاسخ. گاهی هم ده ها جواب ضد و نقیض خودش را می اندازد وسط و هر کدام می خواهند خودشان را به وجودت قالب کنند...

نمی چسبد ! زور که نیست. یک "نمی دانم"ِ محوِ بزرگ توی هوا در مقابلت رژه می رود و زل می زند توی چشم هات. هیچ نمی گوید. آنقدر نگاه می کند تا مثل همیشه دست بیندازی و بگیری اش. 

نمی دانم! گفتم که حکایت غریبی است حال و روزِ ما. غریب ...درست  مثل دوشنبه ای که بی هوا غروب می کند ...

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۰۱
مرد خاکستری

سلام. حال همه ما خوب است اما تا دلت بخواهد ملال داریم. ملال اشتباه های بزرگ. ملال فکرها و انتخاب های مطمئن که به داشتنشان افتخار می کردم. ملال سادگی. ملال کثافت نبودن در این دنیای کثیف. اینکه فکر کنی آغوش همیشه باز چقدر می تواند خطرناک باشد. اینکه همیشه منتظر باشی خنجر بُرنده ای صاف بیاید برود وسط سینه ات. مثل آن خجنجری که داشتی فرو می کردی...


سلام. حال دل ما خوب است. ملالی نیست جز ترس عمیق از آدم ها. این که چقدر خوب بلدند بازی کنند و تو بازی نمی دانی. چقدر خوب بلدند نزدیک شدن را. آنقدر خوب و واقعی ادای رفاقت در می آورند که وحشت میکنی؛ وحشت! خیلی ترسناک است. من که می ترسم. تو اما جسورتر از این حرف هایی. وقتی هم که به این جسارت فکر می کنی حال می کنی ...


سلام ... کلی حرف داشتم بزنم اما می دانی که آدم خراب کردن حال آدم ها نیستم. که اگر بودم لجن زاری که داری درونش دست و پا میزنی را طوری می گذاشتم جلوت که دیگر نتوانی انکارش کنی. قدر یکی دو بار همش می زدم تا کثافت چند ساله اش بزند بالا. ببینم خودت حالت بهم نمی خورد؟

حال ما خوب است. تو هم ای کاش خوب باشی مثل همه آدم ها اما ... بماند.

***

پایانت نقطه گذاشتم. آن هم نه با ناراحتی. حالا اگر در خیال هم از کنارم بگذری، لبخند می زنم و حالت را می پرسم. ای کاش لا اقل همین یک بار را می توانستم مثل تو بازی کنم. کثافت کاری. طوری نابودت کنم که جایی نداشته باشی برای گم و گور شدن. اما خب دست و دلم نمی رود. دست خودم نیست! پس لبخند میزنم و دستی به سویت دراز می کنم و حالی و احوالی. 

پس ... سلام ... ممنون. حال همه ما خوب است ... ملالی نداریم و جای تو هم خالی نیست ...


http://s1.picofile.com/d/c53f83c6-7bc3-4597-b8ed-db439e6b17f2/Evanescence_Hello.mp3

hellow - evanescence


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۴۷
مرد خاکستری

خواستم صدایش بزنم. برگردد و جانمی بگوید تا برای هزارمین بار تمام کلمات از ذهنم پرواز کنند. خواستم دست بگذارم روی شانه اش تا از جا بپرد و بعد از اینکه مرا پشت سرش دید از آن لبخندها بزند. 

خواستم بگویم بیا کنارم بنشین. اینطور خسته می شوی. در کنارم یک جای خالی دارم ... بیا.

خواستم بگویم مسیرت کجاست؟ بلکن هم مسیر باشیم و طوری که حواسش نباشد از شلوغترین مسیر ببرمش. 

خواستم فقط کمی حرف بزنم ... او هم خواست اما نشد. نه که نشود،جایش نبود یعنی. پس نه تاکسی گرفتیم و نه حرف زدیم. ایستادیم همینجا درست وسط شهر و زل زدیم به آن بالا و فقط در کنار هم نفس کشیدیم ...

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۴۶
مرد خاکستری

.... رسیدیم به اینجا که پس از پوچی، تنها چیزی که باقی می ماند خودمانیم. یکدفعه تمام صحنه تاریک می شود و یک نقطه از صحنه روشن می شود. درست همان جایی که ما ایستاده ایم. آنوقت است که با خودمان، تنها و لخت! مواجه می شویم.

دفعات اول واقعا عجیب است، گنگ است و ترسناک. شاید هم جالب باشد و شیرین. قطعا برای هر کس متفاوت است. برای من که بیشتر عجیب و ناامید کننده بود و وحشتناک!

اینکه چیزهایی را درونت می بینی که از آن ها متنفر بوده ای. اینکه ترس های عجیب و غریبی را درونت می بینی که داشتی طوری با آن ها برخورد می کرده ای که انگار وجود ندارند. داشتی خودت را شجاع نشان میدادی. داشتی در اوج تنفر از آدم ها بی دریغ به آن ها محبت می کردی و ...

درون همه مان پر است از این پنهان کاری ها. دست خودمان هم نیست. اصلا از اولش می خواستم همین را بگویم که تا وقتی به آن ها پی نبریم روی هیچ کدامش نقش نداریم. درون وجود ما یک مکانیزم بسیار پیچیده، بی شرفانه و البته مفید وجود دارد به نام "ناخودآگاه". این ناخوداگاه است که خیلی از این چیزها را پنهان می کند. برای راحت تر زیستن. برای دوام آوردن در زندگی اجتماعی و تاب آوردن در دنیای بیرون. بگذریم ... ناخودآگاه بماند برای بعد ...

حالا وقتی رسیدی به خودت باید چه کار کنی. آن های فراموشی و فرار و انکار و البته مبارزه پیش رویت است. انسان اصولا کمتر پیش می آید فقط یکی را انتخاب کند. حالا ما فکر می کنیم که طرف راه مبارزه را انتخاب کرده. یعنی مبارزه با خودش. حالا یک سوال ریز و کلیدی به وجود می آید که "با کدام بخش از وجودش باید بجنگد؟" به عبارت دقیق تر " با کدام بخش وجودش با کدام بخش دیگر بجنگد؟"

خیلی پیچیده و گاها مضحک و حوصله سر بر به نظر می آید اما خب هست ... اگر یکپارچه بودیم که اینهمه درگیری درونی و بی تابی و .... نداشتیم. جنگ و نزاع و اغتشاشی در درونمان شکل نمی گرفت و ...

القصه ... خیلی خلاصه بگویم که شخصیت انسان به عقیده روان شناسان سه بخش دارد. نهاد، اگو و سوپر اگو ! یا فارسی اش می شود نهاد و من و فرامن! نهاد می شود امیال زیستی و چیزی در مایه های غریزه و فطرت و این صحبت ها . من هم بخش اصلی شخصیت انسان است که رابط نهاد با دنیای بیرون و واقعیت است. اصل وظیفه اش برقراری تعادل بین این دو بخش است. یعنی دنیای بیرون و نهاد. فرامن یا سوپر اگو هم انسان آرمانی است و به نوعی وجدان. بیشتر هم توسط پدر و مادر و تا حدودی جامعه ساخته می شود.

فرامن طوری تعبیه می شود که هم در مقابل نهاد قرار بگیرد و هم در برابر من! یعنی لذت و این ها که اصلا و با منطق هم گاهی میانه خوبی ندارد. او فقط به دنبال کمال است. ولو اینکه منطقی نباشد! چون این طور تعریف شده! دست خودش نیست!

این شد اولین شکافی که به خود می زنیم برای اینکه ببینم با چه جانوری در گیریم. یک جور کالبدشکافی! حالا اینکه هر کدام از بخش ها چطور کار می کنند و چقدر در وجود و تغییرشان نقش داریم می شود مطلب بعدی. همین طوری هم خیلی روده درازی شد!

ناخودآگاه کجاست ... ؟ در نهاد ؟ من ؟ یا فرا من؟

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۴ ، ۱۶:۲۰
مرد خاکستری

صحبت از رسیدن به این حس گریز ناپذیر بود؛ پوچی! اینکه بالاخره یک جایی یقه مان را می گیرد و مجبوریم یک بلایی سر او یا خودمان بیاوریم.

نه فقط در برابر این پدیده، بلکه سایر پدیده های خارج از کنترل، غیر فیزیکی و متافیزیکی هم انسان را به سه واکنش ثابت وادار می کند. انکار و فرار، کنار آمدن و مبارزه! مثل مرگ، مثل زندگی پس از مرگ، مثل خدا مثل روح مثل .... که البته بعضی هاشان ممکن هر سه واکنش را لازم نداشته باشند.
بگذریم ...

آدم ها یک جایی وسط زندگی شان به پوچی می رسند. شاید همان اول، شاید در میانه و شاید هم در اخر. بعد که از کمای ضربه سنگین هیولای پوچی بیرون می آیند، خود آگاه و نا خودآگاه، ملغمه ای از سه راه بالا را برای خودشان درست می کنند و سعی می کنند نشان دهند که هیچ اتفاقی نیفتاده. هر کسی اطرافش را نگاه می کند و اولین، جذاب ترین، ساده ترین، عامه پسند ترین، مد روز ترین و ...... چیز را بر می دارد تا پوچی اش را با آن پر کند.

یکی پوچی را پشت فیلم و کتاب و موسیقی پر می کند، یکی پشت عشق های آتشین و عاشق و فارغ شدن هایش. یکی می رود تا سفید شدن موهایش درسی را که کوچکترین علاقه ای به آن ندارد را می خواند و بعدش از آن می رود سر کاری که خیلی ها آرزویش را دارند اما خب دوستش ندارد.

یکی هم زندگی را پشت همین زندگی پنهان می کند. پشت کار، زن داری و بچه داری و همسر داری. پشت رسیدگی به همسر و فرزند و خانواده. نقاب فداکاری می زند و همه جا جار می زند که زندگی ام را وقف همسر و بچه هایم کرده ام. که دروغ می گوید. که زندگی ای نداشته که بخواهد وقفش کند. تنها راه پیش رویش برای غرق نشدن در پوچی همین بوده و همین را برداشته و دارد ادامه اش می دهد.

یکی دائم الخمر می شود، یکی می رود در دنیای عجیب و غریب افیونی جات که ابتدا به ساکن طوری از سکون و پوچی درت می آورد که فکر می کنی دوای دردت همین است. ولی اخر همین ها هم پوچی عمیق تری انتظارت را می کشد.

همه داریم ادا در می آوریم. خودمان و حفره های بزرگ درونمان را با چیزهای مختلف پر می کنیم تا جاهای خالی مان توی ذق نزند. که اگر این چیزها را ازمان بگیرند هیچ نداریم. همین است که در تنهایی های محض مان، وقتی تمام چیزها را ازمان می گیرند، وحشت می کنیم. وقتی با خودمان به تنهایی، بدون زلم زیمبو های آویزانش، روبرو می شویم، طاقت روبرو شدن با خودمان را نداریم. فرار می کنیم، انکار می کنیم و اگر خیلی شجاع باشیم مبارزه می کنیم ....

آدم وقتی با خودش مبارزه می کند ...


ادامه دارد ....

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۴ ، ۱۲:۱۹
مرد خاکستری
عنفوان جوانی، جایی بین 18 تا 22-3 سالگی جایی است برای رویا بافی و ترسیم زندگی آینده. جایی که همان سال های ابتدایی اش مجبوری راهت را هم تا حدودی مشخص کنی و زندگی خیلی نرم اما با قدرت به سمت جلو هلت می دهد. مجبوری بالاخره یک راهی را انتخاب کنی و راه بیفتی. به کجا؟ خیلی فرق نمی کند. مجبوری و راه می افتی! اما هنوز توی سرت نمی دانی به کجا می روی. اغلب آدم ها همین طورند. اصلا شاید بشود گفت همه شان!
 آن ها هم که فکر می کنند می دانند هم، توی یک حباب موقت گیر افتاده اند  و تنها تا زمانی در ظاهر آسوده اند که حباب بترکد و با سر توی دنیا واقعی بیفتند و با سرگیجه ای چه بسا شدید تر از حالت اول، پی راهشان بگردند.

بسیاری از آدم هایی که اواخر دهه سوم تا دهه چهارم زندگی شان را می گذرانند، واقعا نمی دانند چطور شده که به اینجا رسیده اند. از دور که نگاه می کنی فکر می کنی آن آدم چقدر موفق است و حتما کلی برنامه ریزی و تلاش کرده که به آن جا رسیده. نزدیک که می روی اما کودکی را می بینی که بزرو در کلاسی ثبت نامش کرده اند و نمی داند چرا آن جاست. اما ناچار به اجرای قوانین و تلاش برای یادگیری و پیشرفت است.
 القصه ...
پوچی زندگی یک جایی می خورد توی صورتمان. یا در همان جوانی و یا در دهه های بعدی. ممکن است مثل مادر بزرگی که یکی یکی بچه هایش را عروس و داماد کرده و زمانی که تنها می شود به آن پی ببرد یا جوانی که همین حالا دارد آن نقطه را با وضوحی بیش از اندازه می بیند. شاید خوش شانس و نمی دانم شاید هم بد شانس باشی که لحظات آخر زندگی ات به آن برسی. چیزی که می دانم این است که داستان شتر و خوابیدن در خانه دقیقا در این باره اتفاق می افتد .

در این شکی نیست. بحث بر سر چگونگی رفتار آدم ها و عکس العملشان نسبت به این پدیده و اتفاق مهم در زندگی شان است. آدم ها وقتی می بینند که انتهای هر چیزی، تاکید می کنم هر چیزی در این زندگی به پوچی، نیستی و فنا می رسد، چطور با خودشان و تنهایی وحشت آوری که گریبانشان را می گیرد رفتار می کنند؟
با آن کنار می آیند (چطور؟)، با قدرت هرچه تمام تر انکارش می کنند و یا تمام تلاششان را می کنند تا با آن مبارزه کنند؟
هه ! مبارزه با پوچی! مبارزه با نیستی! جنگ و جدال با چیزی که نیست و تلاش برای نابودی اش. خیلی سخت است!
برویم فکر کنیم و نگاه کنیم به زندگی آدم ها تا ببینیم چطور با این پدیده دست و پنجه نرم می کنند .... ؟

ادامه دارد ...
۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۴ ، ۱۳:۲۴
مرد خاکستری

1.

دور میدان سپاه، همین که پایم را از نظام وظیفه گذاشتم بیرون، سیگارم را روشن کردم. بچه ها رفته بودند دنبال کارهای پاسپورتشان و هی زنگ می زدند که کجایی و .... کام سه و چهار بود که از میان کفتارهای موتور سوار جلوی نظام وظیفه رد شدم و آمدم اینطرف میدان. بهترین و سریعترین وسیله در لحظه همین موتور بود. اما از نوع غیر لاشخورش! رقم کام های سیگار دو رقمی شده بود که دست تکان دادم و مرد میانسالی نگه داشت. 

کجا؟ 

گذرنامه

چند؟

10

12 بشین بریم

حله 11

بیا بالا

همین که راه افتادیم گفت:

کربلا میری؟

اگه کارام راست و ریس بشه اره. چطور؟

هیچی. گفتم مارم دعا کنی دیگه. حتما ردیف میشه.

ایشالله

اره ایشالله ولی وقتی تا اینجا اومدی یعنی همه چی تمومه

نمی دونم والا ....

گاز می داد و خیابان ها را می دوخت. به هم. نخ دوم را در آوردم و به سختی پشت موتور روشن کردم. تعارفش کردم. نکشید. بجایش گفت:

خدایی خیلی کارت درسته و سعادت داشتی که دعوتت کردن.

و من در برزخ اینکه بگویم یا نگویم که چطور زندگی کرده و می کنم، خفه شدم. لال شدم. باد سرد توی صورتم می خورد و با خودم می گفتم که به خاطر باد است که چشم هایم خیس شده. رفتم توی خودم. تازه فهمیدم دارم چکار می کنم. دارم کجا می روم. دور روز است برای چه غرب و شرق این شهر مزخرف را بالا و پایین می کنم. 

چهار پنج دقیقه همین طور لای ماشین ها وول می خوردیم و من اینجا نبودم. به خودم که آمدم یادم آمد سیگار روشن کرده بودم. سیگار را روی لبم گذاشتم و کشیدم اما مزه لشِ فیلتر میداد. سرد سرد بود! انگار هزار سال باشد که تا ته سوخته و خاموش شده. 

فکر کردم که خودم هم مثل این سیکار زپرتی خاموش شده ام. چند روز است؟ چند ماه؟ چند سال؟ دیگر مهم نبود. مسافرکش موتور سوار با این که سیگار نمی کشید، فندک گرفته بود و روشنم کرده بود.

سفر برای من از همان جا آغاز شد. دور میدان سپاه و پشت موتور مردی که فکر می کرد کارِ من خیلی درست است!


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۴ ، ۰۰:۱۳
مرد خاکستری


آن بیرون توی دنیای واقعی یا همینجا لابلای این صفحه ها و حروف مجازی، آدم ها تمام زورشان را می زنند تا سفید باشند. تمام شکست عشقی خورده ها، بیکارها و ورشکسته ها و خیل عظیم آدم های نالان دور و بر، سفیدی پرچم دستشان چشم آدم را کور می کند. که چی؟ که "من بی گناهم". اگر خوش شانس باشی تک و توک هم به پست آدم های سیاه می خوری که خودشان را انتهای گناه کاری و کثافت می دانند. درصد قابل توجهی هم سیاهی را توی دوران جوانی و جاهلیت خود جا گذاشته اند و حالا سفید اند! این مرض سیاه و سفیدی نمی دانم از کی همه گیر شده اما خیلی حال بهم زن است. چرا ؟ چون من فکر می کنم اگر شخصیت های مذهبی و افسانه ای را بگذاریم کنار، در بین هفت میلیارد ادم روی این کره خاکی، حتی یک نفر هم وجود ندارد که سیاه باشد یا سفید. حتی یک نفر! حالا این همه مدعی برای چیزی که وجود خارجی ندارد حال آدم را بهم می زند. آدم ها همه خاکستری اند و من هم یکی از هفت میلیارد خاکستری خاک بر سر دین دنیا ! نه سیاهم نه سفید ولی هم سیاهی دارم و هم سفیدی! من خاکستری ام!
۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۴ ، ۰۲:۱۸
مرد خاکستری